۱۳۹۲ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

جای احساس ادم توی قلبشه!

عجیبه!
دنیا جای عجیبیه..و ارتباطات ادمها با هم عجیب تر !
هر بار یه این فکر میکنم که ما ادم ها  و حیاتمون رو ی این زمین یک معجزه ی بینهایت بزرگه،به این فکر میکنم که چه طور ما هر روز با زندگی کردن به بدترین وجه ممکن داریم منکر این معجزه میشیم و چه قدر بد هدرش میدیم.

حساسی که حالا توی ترم های اخر دانشگاه دارم،احساسی خوبی نیست!حالا بیشتر از هر وقتی تکرار میکنم که دانشگاه اومدن من اشتباه بود یا عکاسی خوندنم شاید!
فرصت برای من نبود که کار دیگری بکنمفتصمیمات اشتباه پشت تصمیمات اشتباه!امروز فقط از چیزی که هستم ممکنه که راضی باشم ولی از جایی که درش ایستادم..نه هرگز!
حالا میگم که دانشگاه شاید یک تجربه ی روشن نبود تو زندگی من،اتفاقاتی که افتاد ادمهایی که امدند و رفتند و..فرصتهایی که ساخته نشد و شاید وجود داشت و از بین رقت.
نمیدونم حالا حرف زدن راجع به اینها اصلا چه معنایی داره یا که اصلا چه قدر ممکنه که مهم باشه..حالا اصلا ممکنه چی رو عوض بکنه یا نکنه..
اما بین همه ی این اتفاقات یک اتفاق کلیدی وجود داشت،یک گناه اول لغزش اول..چه میدونم یک همچین چیزی...یک مهره ی اول دومینو..
و اون اولین علی زندگی من بود!
کاش هیچ وقت ..ندیده بودمش!کاش هیچ وقت بهم نگفته بود دوستم داره..کاش اونقدر 2 تامون بچه نبودیم..کاش تابستون نبود..کاش اینقدر دوسش نداشتم که از آزار دادنش بترسم..کاش فردای اون شب ..از خواب که بلند شده بودم ..بود!
من با خودم بیشتر از همه دعوا دارم،همیشه مقصر اول رو خودم میدونم..خودم رو تنبیه میکنم..اما در عین حال یک قانون وجود داره..قانون قوی باش و لبخند بزن..قانون فرصت کوتاهه..طاقت بیار!!
بوی تن ادمها..چیز عجیبیه..بوی تنشون یادت میمونه..و حتی بعد هر چند سال..ممکنه که..تو رو به یک لحظه ی خاص و عجیب ببره!
خواب های در هم ریخته و آشفته و فریاد ها و از خواب پریدنها...خواب مثل زبون ادمه،زبونت رو که بیرون بیاری ..طبیب تا آخر قصه رو خونده،خوابت رو اگر بگی که نانوشته ها رو هم بهت میگه!
این شبها فقط آشفته ام..
یادم رفته بود قبل تر ها عاشق شده ام..خیلی سخت شدم..خیلی سنگین..چند وقت پیش بود به نازنین فرح جان گفتم که گرگ شدم..من که عاشق شده بودم حالا گرگ شدم!
نمیفهمم اینهمه ترسم در رابطه چیست..شاید همه اش اگر نه بیشتر اش باز همان درد آزادی است،ادمی که ازاد نیست نه زیباست نه کار میکند نه رابطه دارد..نه هیچ...ادمی که ازاد نیست..مریض است!!

باورم نمیشود اگر بگویند ایتالیایی ها از ایرانی ها زیبا ترند..که نه فقط آزادترند..
خدا میداند وسط هیچ کجای کویر..چه قدر زیبا بودم..بسیار!..بس که آزاد بودم.

..
هر روز زندگی کردن اینجا بیشتر به نظرم سخت میآید هر روز سخت تر..
چه قدر حالا لازم دارم که با یک ادمی مشورت کنم..اره یک کسی که در زندگی گرمی و سردی چشیده باشد را چه قدر لازم دارم که برایش از بسیاری چیزها بگویم..چه قدر زیاد لازم دارم..چه بسیار..هرچه فکر میکنم اسمی به ذهنم نمیرسد جز نوروزی..همه اش خیال میکنم شاید با او بشود 4 کلام حرف زد..دوستانم هم اینقدر مثل من توی خود جریان اند که فقط همدردی میتوانند بکنند..که خودش چه قدر دلگرم کننده است...اگر خیال میکردم در این همه آشفتگی تنهایم که دیگر خیلی بدتر میشد.
..
کاش یادمان نمیرفت..خود من..که حیات معجزه است!!
کاش ادم بهتری بودم..کاش هرگز هرگز هرگز..دروغ نمیگفتم...کاش هرگز ناراحت عصبانی یا دلگیر نمیشدم..کاش هرگز بدی نکرده بودم..و دلم انقدر گرفته و انقدر تن بیچاره ام در هجوم احساس است که قلبم دارد میترکد..دارد منفجر میشود..این قدیمی های یک چیزی میدانستند. 

۱۳۹۲ بهمن ۲۰, یکشنبه

باغ عدن بود آنجا

چندین ساله که گوشه ی وبلاگش نوشته..اخرین جایی که بهش تعلق داشتم..فرزانگان بود!!

عجیب میشود ان وقتی که تو حتی تعلقت را فراموش کنی،فراموشی نیست اما یک حقایقی هست که گاهی اگاهی هر لحظه به آنها نداری،مثلا همین تعلقت،همین که از کجای دنیا..آمدی چیزی نیست که هر لجظه در خاطرت باشد،مثلا همین بستر فرزانگان همه ی آن خاطرات عجیب تکرار ناشدنی و یکتا همه ی ان تجربیات بی نهایت وابسته به زمان و مکان آنجا همه ی لحظات در خودآگاه تو نیست،اما باورت هم نمیشود این تعلق تا کجا ها حتی اگر دور شوی تو را برمیگرداند به خانه..باورت نمیشود که کبوتر باشی پرواز کنی..اما جلد..جلدی برگردی خانه!باورت نمیشود که بال داری و دور میشوی،اما بوی خانه که می آید..چیزی جلوی بازگشت ات را نمیگیرد..هیچ کدام اینها باورت نمیشود..اما گریه ات چیست ؟!اما بیقراری ات چیست؟!اما آن شوق بی انتهای بازگشتت چیست؟!!
جادوی گذشته یا تعلق خاطر،عشق بی انتها یا شیرینی یادآوری خاطرات خوش!؟
دورانی بود!
دیشب در جشن کارگاه هنری فرزانگان..در جشن یادآوری..در میان اتشبازی ایده های خلاق و دستهای کوچک..به پهنای صورت گریه میکردم..اشکهایم بند نمی امد و قلبم گنجایش انهمه احساس را نداشت...یک دنیا کم است برای انهمه زندگی که در رگهای دخترکان نورس تازه بالغ حبس شده..یک دنیا کوچک است، برای انهمه خلاقیت برای انهمه خواهش فتح..اقیانوسها کوچک میشوند, خشک میشوند در برابر ماجراجویی بیحد این تازه بالغ دختران زیبا!
خدا میداند که دیشب جز زیبایی و ازادی هیچ ندیدم..خدا میداند که انهمه اشتیاق سر ذوقم می آورد..و ای واای که مثل مادری نگران..آینده ی ترسناک این خورشیدهای کوچک جلوی چشمانم بود.
کاشی کاشی ان مدرسه برایم خاطره بود..حتی صورتهای دختران برایم آشنا بود..اااخ که زمان انجا ایستاده است..اااخ که ان درهای مدرسه،دروازه های بهشت اند و ان دختران فرشته ..اااخ که تجربه های انجا تجربه ها ی باغ عدن است..
زمان میگذرد و من خاطرات را کم کم فراموش میکنم..
اما رگ از تن ادم بیرون نمیرود که..رگ و ریشه  داریم انجا!!

۱۳۹۲ دی ۱۱, چهارشنبه

معجزه ،هر روز طلوع است!

زندگی هر روزش یک معجزه است!
اون روزا که  میخواستم برم ناسا یک درسی میخوندیم تو رصدخونه که توی اون درس دنبال این بودیک که بفهمیم کجاها ممکنه که حیات بوجود بیاد توی کیهان! و اگر اونجایی که حیات بوجود اومده شرایط رو بررسی کنیم  موجوداتی که اونجا زندگی میکنن چه شکلی خواهند بود و اینکه سیر تکاملیشون چه طور میشه!

فکر میکنم پر خرج ترین پروژه ی ناسا اون پروژه است که توش دنبال حیات ها ی فرازمینی میگردن،میدونی احتمال وجود حیات فرازمینی تقریبا یک در میلیارده..اما این خواهش که یکی دیگه رو توی دنیا شبیه خودمون پیدا کنیم اینقدر خواهش بزرگی هست که همی تلاشمون برای انجامش رو صرف کنیم!
فقط به اون لحظه ای فکر کن که توی کیهان یک نفر دیگه از یک سیاره ی دیگه صدای ما رو بشنوه!
لحظه ی باشکوهیه!

حالا زندگی روی این زمین کوچک و دور افتاده خیلی عجیب و خیلی عجیبه،زندگی اینجا هرروز برای باقیموندن مبارزه میکنه!حیات هرلحظه برای تداومش در تکاپوست!
هر روز که خورشی روی زمین میتابد یک معجزه است،هر روز که ما از خواب بلند میشویم ،هر نفس ما یک معجزه است!
و این حیات،این زندگی بینهایت چیز زیبایی است!دنیا خیلی خیلی قشنگه!
وقتی میگم دنیا قشنگه خجالت میکشم..خجالت میکشم از بچه هایی که حق زندگی ازشون گرفته میشه!
این وقتها فکر میکنم،درسته که زمین ما سیاره ی کوچیکه اما هنوز هم روش به اندازه ی 7 میلیاردتا ادم جا هست!!!

..
روزای جوانی روزهای پرشکوه..روزهای پرداستان..روزهای قشنگ..روزهایی که هرکدام  قصه یخودشون رو دارن!
هر روز یک تجربه استویک تجربه از زندگی..و

 من هر روز رو دوست دارم!
روزهای بیحوصله و روزهای شاد و غمگین رو!

...دیشب برای اولین بار در دعایی دسته جمعی در کلیسا بودموشب سال نو در کلیسا،بسیار زیبا بود!

۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

قصه ..درمان است...عرق نعنا ست!


خیلی وقته..ننوشتم..نوشتن درمانه ..مرحم ...هر زخمی رو خوب میکنه جدی میگم..
قد دنیا از دست دختره عصبانی بودم..نشستم واسش یه نامه ی  انگلیسی نوشتم..و کلی با منطق و ارامش برخورد کردم..نامه رو بهش ندادم..نمیدونم گذاشتمش کجا..یه جایی لای یه دفتری و بعدشم خوابیدم..صبح بلند شدم و همون چیزایی که نوشته بودم رو طی یک سخنرانی قراء ارائه کردم...!اما اروم شده بودم!
توی اصفهان بودیم..و دختره داشت ایل و تبار ما رو به باد میداد..و من کف پام از خون فرشته ها قرمز بود..و عصبانیت مطمئنم که رگهام رو تنگ کرده بود..اما نوشتم..نوشتم و نوشتم به اندازه ی همه ی این اواخر که خیلی کمتر مینویسم..دلیل این کمتر نوشتنه شاید توییتر باشه..فعالیت بیشتر فیسبوکی باشه..و کم حوصلگی..
نوشتم و بهتر شدم..خون فرشته ها رو رفتم حمام و شستم..عصبانیتم توی فاصله ی ریختن جوهر به کاغذ فروکش کرد و حالم بهتر شد!
شیراز بودیم..و حوصله ام سررفته بود و طاقتم تاق شده بود..و تنهایی فشارم میداد..خب پس نوشتم...شما بهتر از من و من بهتر از شما میدانم که بهترین نوشت افزار ها روانویسهایی هستند که جوهر کمی پس میدهند..اما جوهر را به هر حال پس میدهند.
اما وبلاگم..وبلاگ عزیزم که بسیار دوستش دارم..انکه رویا هایم را مینویسم درونش..وبلاگ جانم...خیلی وقت بود سرش هم نزده بودم..پس عذاب وجدان گرفتم ..ناراحت شدم و سراغش امدم!
مادرانگی وجودم هلم میدهد..فشارم میدهد ..سیخم میزند ..نمیدانم ،شاید باید یک حیوان خانگی بگیرم..اما یک حالی هم هست..از تنها بودن میترسم و از تنها نبودن وحشت دارم..همان حالی که در رابطه دارم!
از رابطه نداشتن میترسم و از رابطه وحشت دارم...از اینکه فکر کنی تنها نیستی و بیایی و ببینی تنهایی..!از اینکه خیال کنی دوست میداری و به خودت بیایی و ببینی و دوست نمیداری و حتی دوست داشته نمیشوی..خب پس بهترش همین است که تنهایی را بپذیری..
اما این هم باید بگویم که خب..دلم میخواهد یک جوری هم بگویم من خیلی باحالم..نمیدانم چرا دنبال یک رابطه ی جدی نیستم..شاید مهم ترین دلیلش این بوده که ادمش نبوده هیچ وقت..خب هیچ کس نمیشود ان ادمی که تو خیالش داری که!!پس چه کار باید کرد!؟
..و خودم را نگه میدارم که عاشق نشوم...و به ..هرچی قسم که جواب میدهد..عاشقی یک اتفاق است که تصمیم بگیری بیافتد!
و من همواره تصمیم میگیرم که نیافتد!
اما چرا نمیتوانم به انایی ککه میگویند عاشقت شدیم..بی محلی کنم..چرا نمیتوانم یک نه کله گنده بهشان بگویم..؟!
شاید چون فکر میکنم لازمشان دارم..شاید چون دلم میخواهد این لیست عاشق هایم را طول و دراز کنم..شاید این برایم یک نشانه است که دختر تو خیلی کارت درسته...
تما اگر همه ی اینها هم باشد ..بینهایت ناراحت میشوم از این موقعیت های چنینی..مخصوصا که هیچ جوره نتوانم با یارو سر کنم..فکر میکنم حداقلش یک بوسه بدهکارشم بابت احساس قشنگش!و این میشود اول یک ماجرای عاشقانه ی احمقانه..و من توی لیست دختر های خطر ناک جا یگیرم..انها که عاشقت میکنند و میروند و پیدایشان نمیشود و دودمانت به باد میرود!
خلاصه که سفر های بسیار کردیم و سفرهای بسیار دیگر باید بکنیم..سفر بسیار خوب است.
..اصلا عجیبش اینجا بود که توی دفتر تقویمی زرد کوچکم ننوشته بودم که برو گلنوش را ببین..اما از سفر برگشته بودم میدانستم که باید داستانش را برای اهل دلی تعریف کنم..پس تلفن را برداشتم و گفتم گلنوش میخواهم ببینمت و رفتیم توی کنج ان کافه کنج که قصه های بسیار دارد و نشستیم و استان سفرش را گفت !!!اول او گفت و بسیار مشعوفم کرد و سر ذوقم اورد و من هم  چاشنی داستن را زیاد کردم و پیاز داغش را تا لب سوختن تفت دادم و داستانم را تعریف کردم..داستان کمد های جادویی و کوچه های مخفی را!

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

یک بار دیگر تاس بیاندازم ؟!

بازنده ؟!
دقیقا کجای بازیه که احساس میکنی باختی؟
در یک سوم پایانی؟
آیا باید امیدت رو تا همون آخرا نگاه داری؟!
خیلی بده اگر در یک سوم اول بازی فک کنی که باختی؟
بختن یا نه باختن معنای دقیقی نداره!نسبیه یعنی باید تو به چیزی یا کسی باخته باشی،اما حس باختن،و حس بازنده بودن نسبی نیست!یه احساسه که به تو هجوم میاره..و یک جایی به خودت آروم زیر لب میگی ..کاش میشد از اول تاس بندازم!
..
نوشتن یک درمان است،راه حل پایانی است،آن جاست که خروجی مکشی از درون آشفته ات !

از خیابان لعنت و لعن و تف برش "امیر آباد"پایین می امدم..در یک عصر بسیار تاریک و غمگین در آخرین روز بهار در این مملکت کویری و خشک...حالا که توی خیابان با خودم حرف میزنم..بلند تر و بلند تر شده است صدایم..
وقتی دلگیری و تنها..غربت تموم دنیا از دریچه ی قشنگ چشم روشنت..
همه چیز رو توضیح داده!تنهایی انگار به گونه ای یک سرنوشت محتوم است!واقعا دور از نظر به چشم میاد که کسی بتواند درون دیگری را درک کند ...هیچ وقت انکه شبیه تو باشد پیدا نیست!
...یک جور نیاز شاید حتی ما را به سمت ایجاد رابطه میبرد..چند هفته ای است که دائما فکر میکنم..بگردم و آن ادمی که یک سال بیشتر است که منتظرشم را پیدا کنم...قطعا نیاز است..!از امیر اباد..پایین که می امدم با خودم فکر میکردم کاش اینجا فقط کمی جای بهتری برای زندگی بود..کاش فقط کمی!همان طور که 3 4 سال پیش بود...بارها گفته ام یک 5 سالی دیر به دنیا امدیم!
اما فرسودگی ..ان چیزک هایی که باعث میشود زنگ بزند روحم...ااااخ...کاش ازادی را یشد ..همان طور مه ادعا میکنند در خودت و با خودت ایجاد کنی!!!
اما این حرفها به درد مفت نمیخورد وقتی کاری نمیشود کرد..وقتی قانون آزادی را به مسخره گرفته است !
فقط یک زیر پله با پنجره های قدی...همین خهم از سرم زیاد است...خیلی هم زیاد است !

۱۳۹۱ اسفند ۲۵, جمعه

نترسیدم و ...این خود بسی ترسناک است!

هنوز هم هرچند اختلاف دمای امروز تهران و استکهلم چیزی بیش تر از 10 درجه بود،من معتقدم که پارک ملت "گاهی"شبیه اسکاندیناوی است!
حرف زدن بی پروا از تجربه هایی که وقتی تجربه شان میکنی..پروا داری..تنها پروا و ترس..اما ماجراجویی تنها نیرویی است که جلو میبردت..و تو تجربه ها را مند میشوی!

حالا پسرک ما را تجسم میکند؟!
من ..من ارضا شده چه شکلی است..بار ها فکر کرده ام کاش آینه روبرویم بگذارم!
پدرش گفته،او برای اینده اش هیچ برنامه ای ندارد!ترسیدم..یعنی به من هم میتوانند به همین بهانه ها زن ندهند..من هیچ برنامه ای ندارم،نه برای آینده ام و نه حتی برای گذشته ام..یادم میرود!اصلا یادم نمی اید، از هیچ چیز مطمئن نیستم ..چه طور بگویم..مثلا فکر میکنم یک کارهایی را نکرده ام در حالی که انگار کرده ام و به عکس!شاید به خاطر پارازیت هاست و نمیدانم که ایا بستن وی پی ان ها به سقط جنین و باردار نشدن زود هنگام ام ارتباطی دارد یا نه!!!

فکر نمیکنم دو قطبی باشم،یعنی حداقل از نوع حاد و غیر قابل کنترلش نیست،حیف که از هیچ نوع دکتری خوشم نمی اید وگرنه پیش یک روانپزشک شان میرفتم و ازش میپرسیدم چه قدر از چیزهایی که میبینم واقعیت دارد!
اما حتی اگر دوقطبی نباشم ثبات شخصیتی ندارم..البته فکر میکنم انهایی مثل من با شخصیتهای هیجانی!نمیتوانند زیاد قابل پیش بینی باشند،حتی برای خودشان!

از آن گشت ارشاد لعنتی که توی سفره ی پیکنیک ادم هم میریند متنفرم..از این همه تجاوز روزمره به همه چیز و همه جایمان متنفرم..و اینکه سکوت واقعا راه ماست؟
نمیدانم باید بروم و به خاتمی رای بدهم یا نه!!
اگر خاتمی کاندید نشود چه!؟..باید رای بدهم!؟..پس این روزهای وحشتناک..آن امیدی که خاک کردیم..انهایی که مردند چه؟!
چه کار کنیم ما!؟..برای این مملکت چه کار کنیم؟!برای خودمان!؟برای آن بچه هایی که نمیزاییمشان چه کنیم!!؟!


خودم هم برایم عجیب است،یک جوری از آن موقع تا حاالا ازش میترسم..از اینکه شب بود و تاریک بود و ان تکه ی خوب و قشنگ پارک ملت بیشتر از هر ساعت دیگرش شبیه اسکاندیناوی بود و پلیس آمد..از دور آمد و اوضاع اصلا خوب نبود!
نمیدانم چه حالی بود..چه حالی داشتم..نترسیده بودم..از من برمی امد بترسم..بر می امد که نگران باشم..اما مثل انهایی بودم که فکر میکنند حسابشان پاک است..اما حتی اگر به استناد حساب پاک نترسی..باید به عدالت ایمان داشته باشی که نگران و دلشورناک نشوی..اما من که به عدالتی معتقد نیستم..من که فکر نمیکنم نشود بی دلیل آدم کشت..یعنی تا حالا یش که شده!!!
پس چرا نترسیدم!؟

اگر توی اسکاندیناوی بودی..بازهم هجرت سیاوش گوش میکردی و بلند بلند و فالش لای کلماتش فریاد میزدی..
اااخخخخرش یه رووووزی هجرت..در خوووونت رو میکوبه..تازه اووون لحظه میفهمییی همه اسمووون غرووووبه!

۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

شما چگونه دارید میدهید..ادامه ؟!

یک تک چیز هایی هست که خیلی آزارم میدهد،در دسته های ژانر هم میشود گنجاندشان!
از این جلسه ها که همه بععععععله بعله میکنند..از این حرفها که نه مخالفی و نه موافقی..از این دختر ها  که فقط خوشگل اند و نجیب از این پسر ها که فقط انتلکت اند و کمی هم عجیب!
از اینجا از همه جا...از این فکر دائم به آینده ی موهوم و نیامدنی خسته ام!از این سنجیدن و شمردن راههای ممکن رفتن ..رفتن از کجا به کجا؟مگر نه اینکه هر عزیمتی مقصد و مبدا ای دارد؟!...خب ما از ناکجا به کجا برویم آخر؟!این بود عدالت علی؟!
این بود وعده های حل..حل..از اقتصاد و مسکن و ایمان؟!..این بود مقام انسانیت!؟
کار به  این کارها ندارم..آزار میبینم..خوابیدن تا 1 بعد از ظهر برای من دردناک است..سختم می آید..تخت انگار از ساعت 8 به بعد توی تنم سیخ میزند..اما اینقدر از روزها و بیداری هایم زجر میکشم که خواب می شود تنها گریز..زجر میکشم هااا..اصلا همین طور دور خودم میگردم و میچرخم تمام مدت روز..و هیچ کاری را حوصله ام نمی اید بکنم..خواب هم لامصب برای ما میزند..خوابهایی میبینی که یوسف هم به عمرش ندیده...از اینجا مانده و از همه جا رانده شده ایم..از همه ی اینها بدتر این احساسی است که فکر میکنم به هیچ دردی نمیخورم..اینکه خیلی مذبوحانه کاری از دستم بر نمی اید...همه ی اینها در گوشه ی ذهنتان و و من که با آفتاب گرم 12 ظهر توی تخت مبارزه ی خواب و بیداری را میبازم..چشمهای غی کرده ام را توی نور خورشید میدوزم و فکر میکنم تنها به یک دلیل است که وارد هیچ رابطه ای نمیشوم..یعنی آن طور است موضع ام که عطایش را به لقایش میبخشم!
و آن دلیل چیزی نیست جز امر مقدس آزادی که ما اصلا درکی از ظرایف حضورش نداریم،...دختر باشید، 20 ساله باشد..مسلمان!!!در کشوری مسلمان..خوانواده ای معتقد به پشم داشته باشد ..و موصل به خشم!...توی دنیا بعد از حاتمی کیا از گشت ارشاد متنفر باشید و هوای آلوده میگرنتان را اوج بدهد تا عرش و خانه یتان بد مسیر باشد و تاکسی گیرتان نیاید و مادرتان سیگار و پدرتان الکل را از مصادیق بی بند وباری و فاحشه گری بدانند و رابطه ی آزاد در مسیر ازدواج امری مستحب باشد به شرطه ها و شروطه ها..انوقت دهنتان که سرویس شد بگویید با چه انگیزه ای ادامه دادید،که ما هم جز دادن به دنیا و به این زندگی..ادامه بدهیم!
در تعریف پسر ها همین را بگویم که از شاعبه ها و شایعا های پیرامون جلوگیری کرده باشم..پسر اگر بور باشد فتبارک الله..اما آنچه در شریعت ما پسیننده است بعد از حجب و حیا و مردانگی..پوست گندمگون و زلف هایی به روشنی نسکافه است!!!
کمی هم قد بلند!..البته که اینها همه ظاهر است....میزان حال افراد است..!
...به امامم اگر اغراق کنم..اما ان چیزی که اسمش امید هست را بدجوری از دست داده ایم..چه کنیم!؟