۱۳۹۲ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

جای احساس ادم توی قلبشه!

عجیبه!
دنیا جای عجیبیه..و ارتباطات ادمها با هم عجیب تر !
هر بار یه این فکر میکنم که ما ادم ها  و حیاتمون رو ی این زمین یک معجزه ی بینهایت بزرگه،به این فکر میکنم که چه طور ما هر روز با زندگی کردن به بدترین وجه ممکن داریم منکر این معجزه میشیم و چه قدر بد هدرش میدیم.

حساسی که حالا توی ترم های اخر دانشگاه دارم،احساسی خوبی نیست!حالا بیشتر از هر وقتی تکرار میکنم که دانشگاه اومدن من اشتباه بود یا عکاسی خوندنم شاید!
فرصت برای من نبود که کار دیگری بکنمفتصمیمات اشتباه پشت تصمیمات اشتباه!امروز فقط از چیزی که هستم ممکنه که راضی باشم ولی از جایی که درش ایستادم..نه هرگز!
حالا میگم که دانشگاه شاید یک تجربه ی روشن نبود تو زندگی من،اتفاقاتی که افتاد ادمهایی که امدند و رفتند و..فرصتهایی که ساخته نشد و شاید وجود داشت و از بین رقت.
نمیدونم حالا حرف زدن راجع به اینها اصلا چه معنایی داره یا که اصلا چه قدر ممکنه که مهم باشه..حالا اصلا ممکنه چی رو عوض بکنه یا نکنه..
اما بین همه ی این اتفاقات یک اتفاق کلیدی وجود داشت،یک گناه اول لغزش اول..چه میدونم یک همچین چیزی...یک مهره ی اول دومینو..
و اون اولین علی زندگی من بود!
کاش هیچ وقت ..ندیده بودمش!کاش هیچ وقت بهم نگفته بود دوستم داره..کاش اونقدر 2 تامون بچه نبودیم..کاش تابستون نبود..کاش اینقدر دوسش نداشتم که از آزار دادنش بترسم..کاش فردای اون شب ..از خواب که بلند شده بودم ..بود!
من با خودم بیشتر از همه دعوا دارم،همیشه مقصر اول رو خودم میدونم..خودم رو تنبیه میکنم..اما در عین حال یک قانون وجود داره..قانون قوی باش و لبخند بزن..قانون فرصت کوتاهه..طاقت بیار!!
بوی تن ادمها..چیز عجیبیه..بوی تنشون یادت میمونه..و حتی بعد هر چند سال..ممکنه که..تو رو به یک لحظه ی خاص و عجیب ببره!
خواب های در هم ریخته و آشفته و فریاد ها و از خواب پریدنها...خواب مثل زبون ادمه،زبونت رو که بیرون بیاری ..طبیب تا آخر قصه رو خونده،خوابت رو اگر بگی که نانوشته ها رو هم بهت میگه!
این شبها فقط آشفته ام..
یادم رفته بود قبل تر ها عاشق شده ام..خیلی سخت شدم..خیلی سنگین..چند وقت پیش بود به نازنین فرح جان گفتم که گرگ شدم..من که عاشق شده بودم حالا گرگ شدم!
نمیفهمم اینهمه ترسم در رابطه چیست..شاید همه اش اگر نه بیشتر اش باز همان درد آزادی است،ادمی که ازاد نیست نه زیباست نه کار میکند نه رابطه دارد..نه هیچ...ادمی که ازاد نیست..مریض است!!

باورم نمیشود اگر بگویند ایتالیایی ها از ایرانی ها زیبا ترند..که نه فقط آزادترند..
خدا میداند وسط هیچ کجای کویر..چه قدر زیبا بودم..بسیار!..بس که آزاد بودم.

..
هر روز زندگی کردن اینجا بیشتر به نظرم سخت میآید هر روز سخت تر..
چه قدر حالا لازم دارم که با یک ادمی مشورت کنم..اره یک کسی که در زندگی گرمی و سردی چشیده باشد را چه قدر لازم دارم که برایش از بسیاری چیزها بگویم..چه قدر زیاد لازم دارم..چه بسیار..هرچه فکر میکنم اسمی به ذهنم نمیرسد جز نوروزی..همه اش خیال میکنم شاید با او بشود 4 کلام حرف زد..دوستانم هم اینقدر مثل من توی خود جریان اند که فقط همدردی میتوانند بکنند..که خودش چه قدر دلگرم کننده است...اگر خیال میکردم در این همه آشفتگی تنهایم که دیگر خیلی بدتر میشد.
..
کاش یادمان نمیرفت..خود من..که حیات معجزه است!!
کاش ادم بهتری بودم..کاش هرگز هرگز هرگز..دروغ نمیگفتم...کاش هرگز ناراحت عصبانی یا دلگیر نمیشدم..کاش هرگز بدی نکرده بودم..و دلم انقدر گرفته و انقدر تن بیچاره ام در هجوم احساس است که قلبم دارد میترکد..دارد منفجر میشود..این قدیمی های یک چیزی میدانستند. 

۱۳۹۲ بهمن ۲۰, یکشنبه

باغ عدن بود آنجا

چندین ساله که گوشه ی وبلاگش نوشته..اخرین جایی که بهش تعلق داشتم..فرزانگان بود!!

عجیب میشود ان وقتی که تو حتی تعلقت را فراموش کنی،فراموشی نیست اما یک حقایقی هست که گاهی اگاهی هر لحظه به آنها نداری،مثلا همین تعلقت،همین که از کجای دنیا..آمدی چیزی نیست که هر لجظه در خاطرت باشد،مثلا همین بستر فرزانگان همه ی آن خاطرات عجیب تکرار ناشدنی و یکتا همه ی ان تجربیات بی نهایت وابسته به زمان و مکان آنجا همه ی لحظات در خودآگاه تو نیست،اما باورت هم نمیشود این تعلق تا کجا ها حتی اگر دور شوی تو را برمیگرداند به خانه..باورت نمیشود که کبوتر باشی پرواز کنی..اما جلد..جلدی برگردی خانه!باورت نمیشود که بال داری و دور میشوی،اما بوی خانه که می آید..چیزی جلوی بازگشت ات را نمیگیرد..هیچ کدام اینها باورت نمیشود..اما گریه ات چیست ؟!اما بیقراری ات چیست؟!اما آن شوق بی انتهای بازگشتت چیست؟!!
جادوی گذشته یا تعلق خاطر،عشق بی انتها یا شیرینی یادآوری خاطرات خوش!؟
دورانی بود!
دیشب در جشن کارگاه هنری فرزانگان..در جشن یادآوری..در میان اتشبازی ایده های خلاق و دستهای کوچک..به پهنای صورت گریه میکردم..اشکهایم بند نمی امد و قلبم گنجایش انهمه احساس را نداشت...یک دنیا کم است برای انهمه زندگی که در رگهای دخترکان نورس تازه بالغ حبس شده..یک دنیا کوچک است، برای انهمه خلاقیت برای انهمه خواهش فتح..اقیانوسها کوچک میشوند, خشک میشوند در برابر ماجراجویی بیحد این تازه بالغ دختران زیبا!
خدا میداند که دیشب جز زیبایی و ازادی هیچ ندیدم..خدا میداند که انهمه اشتیاق سر ذوقم می آورد..و ای واای که مثل مادری نگران..آینده ی ترسناک این خورشیدهای کوچک جلوی چشمانم بود.
کاشی کاشی ان مدرسه برایم خاطره بود..حتی صورتهای دختران برایم آشنا بود..اااخ که زمان انجا ایستاده است..اااخ که ان درهای مدرسه،دروازه های بهشت اند و ان دختران فرشته ..اااخ که تجربه های انجا تجربه ها ی باغ عدن است..
زمان میگذرد و من خاطرات را کم کم فراموش میکنم..
اما رگ از تن ادم بیرون نمیرود که..رگ و ریشه  داریم انجا!!

۱۳۹۲ دی ۱۱, چهارشنبه

معجزه ،هر روز طلوع است!

زندگی هر روزش یک معجزه است!
اون روزا که  میخواستم برم ناسا یک درسی میخوندیم تو رصدخونه که توی اون درس دنبال این بودیک که بفهمیم کجاها ممکنه که حیات بوجود بیاد توی کیهان! و اگر اونجایی که حیات بوجود اومده شرایط رو بررسی کنیم  موجوداتی که اونجا زندگی میکنن چه شکلی خواهند بود و اینکه سیر تکاملیشون چه طور میشه!

فکر میکنم پر خرج ترین پروژه ی ناسا اون پروژه است که توش دنبال حیات ها ی فرازمینی میگردن،میدونی احتمال وجود حیات فرازمینی تقریبا یک در میلیارده..اما این خواهش که یکی دیگه رو توی دنیا شبیه خودمون پیدا کنیم اینقدر خواهش بزرگی هست که همی تلاشمون برای انجامش رو صرف کنیم!
فقط به اون لحظه ای فکر کن که توی کیهان یک نفر دیگه از یک سیاره ی دیگه صدای ما رو بشنوه!
لحظه ی باشکوهیه!

حالا زندگی روی این زمین کوچک و دور افتاده خیلی عجیب و خیلی عجیبه،زندگی اینجا هرروز برای باقیموندن مبارزه میکنه!حیات هرلحظه برای تداومش در تکاپوست!
هر روز که خورشی روی زمین میتابد یک معجزه است،هر روز که ما از خواب بلند میشویم ،هر نفس ما یک معجزه است!
و این حیات،این زندگی بینهایت چیز زیبایی است!دنیا خیلی خیلی قشنگه!
وقتی میگم دنیا قشنگه خجالت میکشم..خجالت میکشم از بچه هایی که حق زندگی ازشون گرفته میشه!
این وقتها فکر میکنم،درسته که زمین ما سیاره ی کوچیکه اما هنوز هم روش به اندازه ی 7 میلیاردتا ادم جا هست!!!

..
روزای جوانی روزهای پرشکوه..روزهای پرداستان..روزهای قشنگ..روزهایی که هرکدام  قصه یخودشون رو دارن!
هر روز یک تجربه استویک تجربه از زندگی..و

 من هر روز رو دوست دارم!
روزهای بیحوصله و روزهای شاد و غمگین رو!

...دیشب برای اولین بار در دعایی دسته جمعی در کلیسا بودموشب سال نو در کلیسا،بسیار زیبا بود!