۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

هر چیزی ممکنه!

یکی نیست بگه من چرا باید این شب آخری سرما بخورم؟!تنم درد میکنه،مریضی مثل یک جریان نیمه جامد و لزج توی تنم در حال پخش شدنه..احساسش میکنم که از بازوهام پایین میره و میرسه به نوک انگشتام..مثل رانش از درون یک ستاره..توی خودم فرو میریزم!
توی این دنیا چی هست که اگر تموم بشه امشب دلم براش میگیره؟ کی هست که میخوام کنارش باشم این شب آخر؟!کدوم آرزوی به انجام نرسیده من رو حسرتناک میکند؟
صحنه ای که درش پذیرش آخر دنیا رو توی چشمام میبینم صحنه ی جالببیه...یه جایی طرفای شمال کره ی زمین..هوا گرگ و میش قطبی است در آمیخته در شفق های رنگارنگ..تنم گرم است،شاید از زیادی مشروب شاید از آغوش او،شاید از پالتوی گرم قطبی ام!او را کنار دریاچه پیدا کرده ام،امشب اولین و آخرین شب آشناییمان است!این بهترین رابطه ایست که میتوان داشت..حتی نامش را نمیدانم و نامم را نمیداند!

مدتی بود خودم را تصور میکردم،نمیتوانستم تصمیم بگیرم که لباسهایم را در بیاورم یا نه،نمیتوانستم تصمیم بگیرم که دوش آب باز باشد یا نه..نمیتوانستم هیچ کاری بکنم،گریه میکردم..گریه میکردم!

همیشه وقتی فکر میکنم که اگر بخواهم خودکشی کنم چه کار میکنم،به تیغ فکر میکنم به رگ های گشوده شده ام، فوران خون!
هیچ وقت تصور نمیکنم که خودم را از جایی پایین بیاندازم..وسطش آدم پشیمان میشود،آخرش هم آن صحنه ای که روی زمین مچاله و له و لورده شده ای تا حدی از شدت خشونت و چندش آور بودن مضحک میشود..و وقتی چند سال بعد به نبودنت عادت کردند به ان لحظه که شبیه گوجه فرنگی شده بودی توی آشپزخانه میخندند!
به قرص و دارو هم فکر نمیکنم معلوم نیست چند تا از چی باید بخوری..یک جوری هم از سر لجم با دکتر ها سرچشمه میگیرد اصلا دلم نمیخواد نقشی در مردنم داشته باشند..هرچند که خیلی ها را تا حالا به کشتن داده اند،همین دکترها!

اما گشوده شدن رگ ها و پاشدن خون قرمزت روی دیوار،رنگ گرفتن تنت،بدنت که بدون خون سفید و لخت شده!فقط یاد ادیپ میافتم یاد اسطوره های باستانی ..به یاد شرافت!و میدانی هر چند سال بعد حتی اگر نبودنت فراموش شده باشد،این صحنه فقط اسطوره ای ست،نه مضحک نه ترسناک و نه چندش آور!

سندرم زنگ تلفن دارم،خیلی ها دارند،یک بیماری شایع حاصل مدرنیسم است..تلفن هزاران بار توی سال زنگ میخورد آنقدر عادی است این زنگ خوردنش که همه چیز عادی است!اما همیشه هر وقت که زنگ میخورد فکر میکنم اتفاقی افتاده،میترسم..هر بار برای شنیدن هر آن چیزی آماده میشوم!اما گاهی هم تلفن خبر خوب میدهد!تلفن را دوست دارم..زیاد دوست دارم!

هرچه فکر میکنم نمیفهمم چرا سرما خورده ام!24 ساعت تمام است توی خواب و بیداری ذهنم فقط درگیر این است که چرا!هیچ دلیلی ندارد خب!
خب من فقط بدانم چرا...میخواهم پیشگیری کنم به جان عزیزت!انصافه ؟انصافه آدم بیدلیل سرما بخوره اونم اینقدر سخت و دردناک و هیچکی هم بهش نگه چرا!؟
نه به خدا این نیست عدالت علی!

۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

میخواهم قبل از مردنم یک بار بمیرم!

چه قدر گنده اخه چه قدر بده که اخر همچین روزی بیای و یکی از بهترین خبرهای این سالها رو بگیری..اخر این شبی که باید به یه جاییت برسه که تموم کنی..بیای و امید بگیری...
نمیدونم بگم خوشحالم که نسرین ستوده تمومش کرد ..بگم چی؟..میشه هم هیچی نگفت ..اما گریه ام گرفت ...اااخ..!

از من میپرسی کجا میریم؟من از کجا بدونم؟!من هیچی نمیدونم!هیچی نمیدونم!من دارم فرو میرم تو لجن..تا انتها فرو میرم!می فهمم اینو..حس ام به خودم مث حس پولی ایه که میدونی داری باهاش بنجل میخری و حرومش میکنی..اما این کار و میکنی تا تهش و حروم میککنی..حتی اون وسط که هوشت اومده سر جاشو و میفهمی داری چه گهی میخوری بازم حرومش میکنی..چون حرصت گرفته!
میدونی قسمت دردناک ترش کجاست؟..این که همه ی این حال و افسردگی من به خاطر این فصل لعنتی و هوای گه تهران و پریود شدنه!ااخ چه قدر احمقانه تره همه چی وقتی فقط هورموناته که جابه جا میشه!

هر کی بالاخره یه راهی پیدا میکنه که حالش بهتر بشه،بالاخره هر کسی یه سوپاپی به خودش میبند،به ما یه چینی اش رو هم بدین راضی ایم به خدا.یکی باید بیاد بندم بزنه..نازم رو بخره..نوازشم کنه..!
میخوام یه بار قبل مردنم بمیرم ببینم عس العمل آدما چیه؟کی گریه میکنه،کی به هیچ جاش نیست،ننه بابام چه میکنن،کجا خاکم میکنن،میخوام ببینم چی میشه آخر این دنیا بدون من!
خیابونا،مردم..این زبون لعنتی فارسی...دیگه نمیتونم حتی غر بزنم،دیگه نمیتونم زندگی کنم،میپزسی چمه؟!مریض شده م!
زندگی کردن همیشه واسم سخت بوده!کارای سخت رو بذار واسه آدم های حسابی!

ما که به گا..این جوونا که میخوان زندگی کنن خونواده تشکیل بدن آینده ی این مملکت رو بسازن چی؟!اونام گور باباشون؟!
میدونی مشکل از منه؟..مگه بقیه زندگی نمیکنن؟..دارن میکنن که!پس تو یه مرگیته توله سگ.پاشو خودتو جم کن لش بازی در نیار!

نمیدونم هر روز تو این هوای تهران چی میریزن!یه بنگی چیزی میریزن که اینقدر همه ی مردم چت شدن و خفه خون گرفتن!وگرنه مگه میشه آخه؟!..معلوم نیست این 2 روز چی تو هوا با چی قاطی شده بود که مجبور شدن تعطیل کنن..تاثیراتش روی من که از کهیر داخل ریه تا اقدام به خودکشی بود!

میخوام ببینم وقتی مردم،واسم چه جوری مجلس ختم میگیرن،چه جوری ازم حرف میزنن!احتمالا فقط میگن حیفش شد،جوون خوبی بود،با نشاط..پر انرژی...این آخری هام یه کم روحیشو از دست داده بود!

۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه

آن روز شاید شب بود و شاید سرد بود و حتما تو به دنیا آمدی!


نه میتوانم بگویم که هوا  خیلی سرد است نه میشود نلرزید،میلرزم اما شاید نه از سردی هوا فقط!میترسم در آغوش بگیرمت،میترسم بیایند و از من جدایت کنند و ببرند یک جای دور..شاید حتی میان همان برفها و کاجهایی که دوستشان داری،شاید ببرندت میان همان آدمهایی که مثل خودت خیلی کم حرف اند.اما مثل تو خوب مرا گوش نمیکنند.
میشود گفت همیشه دوستان خوبی داشته ام،حتی آنهاییشان که از یک روزی به بعد یکدفعه ناپدید شدند،یکدفعه حذف شدند،حتی آنهاییشان که اگر توی خیابان یا آن کوریدور لعنتی ببینمشان راهم را کج میکنمم هم وقتی بودند..بهترین بودند!
هنوز آن کتاب نقاش خیابان...(یادم نمی آید چندم بود) را که از کتاب فروشی کنار فرانسه برایم خریدی نخوانده ام!هنوز" تماما مخصوص" را نخوانده ام که تنها کادوی تولد 20 سالگی ام بود!هنوز توی آن دفترچه ی خوشگلی که به من هدیه دادی اش چیزی ننوشته ام!اصلا نمیدانم چی میشود توی آن نوشت راستی یادم رفته باید بیارم بدهمش به تو که یک چیزی اولش بنویسی..سفید سفید است!
هر صبح خیال میکنم کوکو ی توی ساعت دیواری ات شده ام،توی آن لانه ی کوچک چوبی خوب جا خوش کرده ام و هر بار که از پنجره ی کوچکش آواز خوانان بیرون میپرم،نمیدانی چه حالی میکنم!
فکر میکردم اگر از تو شروع به نوشتن کنم هزار چیز است که بگویم هزار حرف است که بزنم،اما مانده ام..گاهی حرفم نمی آید،تقریبا بر خلاف همیشه!
گاهی تلخی ات روی زبانم میماند، گاهی نمیفهمم این نگاههای سرد را از کجا می اوری،یا اینهمه خنثی بودن را به خیلی چیزها،گاهی فکر میکنم آیا همیشه خودت هستی؟!
بعد آنوقتهایی که بغلم میکنی و دستهایم به هم نمیاید که پشتت را بگیرم نمیدانم به چه فکر کنم، فقط از پشت سرت خیابان شلوغ را نگاه میکنم و آدمهایی که میگذرند!
عجیبی؛آدمها اکثرا عجیب اند!نمیدانم تو از نژادی هستی که من هم، یا شاید فقط نژادهای ما از آن دسته ای هستند که با هم کنار می آیند.خوب موقعی آمدی توی سرنوشت من و امیدوارم موقیت خوبی نباشد که بخواهی بروی بیرون از این داستان.آدم ها که میروند من یک جوش بزرگ و عمیق روی گونه ی چپم در میآید که خیلی طول میکشد تا خوب شود،خوب هم که شد باز گاهی هوای آدم رفته را میکنم و باز یک جوش دیگر،اما این بار کمی نزدیک تر به لبم درمی آید!
خودت که دیده ای خیلی چیزها را گاهی خیلی چیزهای مهمی را حتی فراموش میکنم،این فراموشی یک کاری با من کرده که هر روز بیشتر از تنهایی میترسم،فکر میکنم یک روزی اگر از صبح تا شب تنها باشم،یادم برود خانه ام کجاست و از ان شب توی خیابان بمانم ..بمانم و کم کم برای همیشه همه چیز را فراموش کنم!گاهی یادم میاندازی کجا هستم یادم میاندازی باید کاری بکنم!
دلم میخواهد یک روزی ببینمت که بدجوری خوشحالی،یک روزی که اصلا حالت بدجوری خوب است،دلم میخواهد ببینمت که امیدواری  با تمام وجودت،راضی ای در یک کلام،میخواهم ببینم ان روزها چه شکلی میشوی،حتما زیباتری!
میخواستم یک  پرتره ازتو بکشم،اما شد یک اورشولدر از تو در کلوزآپ من! آخرش میشود اینکه بمان جان مادرت بمان،اااخ که این سرنوشت عجب بازی پیچیده ای است!
برایت آرزو دارم که شاد باشی ،توی آن خانه ی سفید خوشگلت با پنجره های بزرگش خوشحال باشی،ماهی گیری یاد بگیری،مکررا عاشق شوی و بنویسی..هر قدر دلت میخواهد داستان بنویسی!

۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

جامعه ی ایده آل گوزنها!

چه طور باور کنم آخه ؟!خب معلوم است که ماهم همه با هم فرق داریم اصلا نگاه کنی میفهمی؟مگر نداریم گوزن زرد خاکستری آفریقایی شمالی ایرانی و هزار نزاد و گونه ی دیگر؟!مگر هزار مدل گربه توی این دنیا نیست؟!همه ی این نژادهابشان با هم فرق میکند همه ی اخلاقشان اصلا قیافه شان حالتهایشان،عادتهایشان،اصلا هم دلیل خاصی جز تفاوت رشته های نازک دی ان ای و این چیز ها نیست..همه اش فیزیولوژیکی است!اصلا اگر به همه چیز خیلی فیزیولوژیکی نگاه کنی بدجوری خوب آسان میشود به عنوان مثال امر مقدس عاشقی که اساسا هورمونی است!حالا این گوزنها نژاد دارند ما که اینترنت داریم،بمب اتم داریم،صلح جهانی داریم،چه میدانم ما که رهبری داریم،ما که دنیا را اداره میکنیم 2 تا 3تا نژاد مختلف نداریم؟!به جان خودم آدم ها همه شان از یک گونه نیستند،یعنی منظورم این است که همه یمان یک مدل حیوانی نیستیم،نمیدام دقت کردی یا نه،ولی پنجه هایمان فرق دارد،شکل پوژه ها و دندانهای نیش و رنگ پوست و خیلی چیزهای دیگرمان،گاهی فکر میکنم خب مشکل از همین نژادمان است!
شاید یک بخشی اش مال نزاد و اندازه ی پوزه ام باشد اما دیگر طاقت اینجا را ندارم،هر روزش بدتر میشود،احساس میکنم ایدز گرفته ام هپاتیت دارم در خطر بیماری قندم،ریه هایم دارد پودر میشود و سیاه،قلبم از تمام دریچه ها گشاد و زهوار دررفته شده،کبدم دارد میگندد و سرطان روده ی کوچک گرفته ام،استخوانهایم کرم گذاشته،آب مغزم خشک شده و دندانهایم از ریشه پوسیده و موهایم هر روز دسته دسته میریزد،پوستم محل اعراب جوشهای چرکی شده و دستهایم لرزش گرفته،و از جهات روحی و روانی تصورم این است که اوضاع بدی است،واقعا حتی از تصور فردا عاجز شده ام،چه برسد بخواهم برای خودم آینده ای ببینم یا هدفی تعیین کنم،احساس میکنم یک وضعیت بازنده-بازنده است و کم کم دارد باورم میشود 21 دسامبر دنیا از بین میرود،میترسم یکدفعه آزیر جنگ بشنوم و هیچ جوره هر چه قدر هر روز فکر میکنم نمیفهمم اقتصاد ما چه طور این طور ریدمان شد!!!
نمیدانم اگر همه ی این احوالات من هنوز هم نشانه ی افسردگی ناامیدی و بی انگیزگی نیست حالم را باید چه طور دیگری توصیف کنم!؟
همه چیز اینجا سیاسی است،لباس پوشیدن من هرصبح!!اینقدر برایم لباس پوشیدن سخت شده که اگر شب قبل آماده یشان نکنم و نگذارمشان روی صندلی فردا صبحش هیچ جوره به هیچ نتیجه ای نمیرسم و آخرش هم نمیتوانم بروم از خانه بیرون!
..کاش کاری ازدستم بر بیاید!حداقل بتوانم حیوان بهتری باشم..نمیفهمم مگر خب ماهم حیوان نیسیم؟!..هستیم دیگر مثل گربه سگ گوزن..جوجه تیغی خب توی جنگل آدم هم هست!

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

لطفا با آلت خود وارد شوید.


اونقدری دیگه واسم سخت شده که ممکنه فردا از در خونه که بیرون میام سرم نکنم!اون مانتو و روسری ای که به زور تنمون کردن و حتی میخوان بچپونن بهمون که چه جوری و چه مدلی اش رو سرمون کنیم رو دیگه نمیتونم تحمل کنم.این فضای بینهایت جنسی این جامعه رو،این همه تناقض و این همه حقوق نابرابر،مردسالاری ریشه داری که حضور انسانیت و ادم را توی این جامعه به مسقره گرفته!بچه های ما توی مدرسه ها ،با تلویزیون، توی خانواده و زیر دست تربیت مادراشون به جای آدم بار اومدن فقط در تمام مدت برای تبدیل شدن به پسر ها و دختر های خوب تمرین میکنن،اینهمه جنسیتی کردن تربیت و نگاه ادم ها،نتیجه اش میشه حال بد من وقتی توی خیابون میرم و نمیتونم دیگه و نمیتونم راه برم!
..
میدونی بلند میشیم میریم پارک میشینیم تو اون هوای خنک قهوه ی خوشمزه میخوریم و با هم گپ میزنیم اما..اره که یک لحظه شبیه خارج میشه،شبیه آزادی،اما حتی اون موقع هم فقط شبیه اش شده نه خودش!حس میکنی نفس تنگیت رو وقتی سرت شرط میبندن زن!
..
راستم میگی اگر هنر اینه،باشه آقا ما تسلیم این کاره نیستیم،اما من نمیتونم تموم زندگیم یه شارلاتان باشم که بقیه بگن آرتیسته!نمیتونم دروغ و افاده بزنم رو دیوار گالری و ژست روشنفکری کمی چپ گرا به مژه هام بدم و یه مشت چرت و پرت یکه این فیلسوفا گفتن و باهاش گند زدن به تاریخ بشریت رو بلغور کنم!به خدا زندگی خیلی ساده است،خوب گفتی تو اون پیچ تاریک پارک ملت..ما ها، ما آدما یه سری تجربه ایم..منم میگم مگه چیکره ی بشیریت یک چیز از هم جداست؟..نه به خدا..یک موجودیت به هم پیوسته در طول زمان و مکان ه..ما ها محل ابراز بخش هیی از تجربه های بشریتیم هر کدوممون..!
..هزار بار در گوشت گفتم بیا ولش کنیم بریم..میخوام برم مراکش نمیدونم چرا؟..افتاده تو سرم..دلم یکمی رقص عربی و بازار های تو در تو و طاقی های کوتاه کاهگلی میخواد یکمی مرد سبزه و دخترای خوشگل و دریا..دلم سفر میخواد و این مراکش و کشور های عربی این مدلی انگار فقط معنیشون واسه من سندباد و هزار و یک شب و غیره است..!
دلم داستان میخواد..فکر میکردم چی میخوام؛راست گفتی اون روز هنوز زاید درست و حسابی از آب و گل در نیومدیم..جا باید بیافته ادم به این سادگی ها نیست.
اما میدونم که زندگی ادمیزاد بدون داستان جلو نمیره..و قصه گفتن و قصه شنیدن بهترین کار دنیاست..مگر بهتر از مادر بزرگ کسی روی زمین هست؟!و بهتر از مادربزرگ کسی قصه میگه؟!!
کاش امشب دم ایون بازم کنارت جا پهن میکردم و میخوابیدم..که اگه بودی..من یه ادم دیگه ای بودم!..هنوزم قد دنیا دوست دارم..مادر بزرگم!

۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه

آرزو کن!


از تو جدا میشوم و از فکر رفتن به آن ور آب و تردید درس چی خواندن و هزار چیز دیگر. از تو جدا میشوم و مثل یک گلوله ی جیوه که قل میخورد روی زمین توی خیابان ولی عصر قل میخورم و یکی نمیشوم هرچه قدر که زور میزنم با تن این شهر!میروم توی صف تاکسی می ایستم و همه ی آن 15 دقیقه را فکر میکنم که مرتیکه ی احمق چه قدر چشمچران است و چه طور احمقانه همه اش میخواهد خودش را بمالد به من،و پیش خودم خنده ام میگیرد که مگر از این تنه هایی که به من میزند چه نصیب میشود؟..ویاد آن مرتیکه ی خر دیگر افتادم که توی ناصر خسرو احتمالا شب زنش را محکم کرد و داشت به من فکر میکرد..و چه بسا یک صحنه هایی هم به تو..و حتی سها!
حالم به هم میخورد از خودم توی تاکسی وقتی دستش توی کمرم فرو میرفت و وقتی هر چه قدر پاهایم را جمع میکردم..او باز تر میکرد،حالم به هم میخورد که چرا لال مانی گرفته ام و هیچ نمیگویم..حالم به هم میخورد که چرا مرتیکه الاغ خودش را جمع نمیکند و داشتم با خودم تمام ترافیک ونک تا سعادت آباد را کلنجار میرفتم که چه طور بگویم دستش را بردارد که یکدفعه فاجعه ای چیزی اتفاق نیافتد..نمیدانم چه شد یا یکدفعه چه اتفاقی افتاد اما دیدم که دهانم باز شده و ببخشیدی ازش بیرون افتاده..ببخشید برای چه؟!!!برای اینکه به من تجاوز میشود!؟...ببخشید میشه دسستون رو بردارید؟!!

اصلا اعصابم از همان هفته ی پیش به هم ریخته بود ،همان موقع که ایراد از دیافراگم و شاتر میگرفت..آخر مگر مرتیکه ی بی عقل تو فکر کردی من اینها را چک نکرده ام!؟..نمیفهمم اصلا این گیر احمقانه اش چیست!!!حالا اگر مماسش کنم عکاسانه میشود!؟حالا اگر یکمی عجی مجی قاطی اش کنم چی؟چاشنی فلسفه و اگزیستانسیالیسم را هم میپسندی نه؟..حالم را به هم میزنند این افاده ای های احمق..بابا آخر چه میخواهند از جان هنر؟..شاید هم یک چیزی حالیشان هست خب!!نه..میدانی چیست اینه را یک مشت الاغ دیگری که خودشان تمنای یک پخی شدن دارند گنده یشان کرده اند..این قدر از شان به به و چهچه کرده اند و الکی فلسفه ی شکمی به فلسفه های شکمی کارهایشان بسته اند که بلکه انها هم از خواص شوند که یکدفعه همه یادشان رفته این خزئبلات از کحا آمده..فقط تکرارش میکنند!!
مگر همین مهران مهاجر از کجا تو این دانشکده ادم مهمی شده!؟..از همین امسال آنهایی که هی خودشان را چسبانده اند و چایی و شیرینی خردیده اند سر کلاس که چه؟!..که شعورشان میرسد..به چه؟!...به ارزش استاد..اه..که میخواهند ته آن عقده های مغزیشان یک پخی بشوند..که چه کار کنند با آن پخی شدن اخه!؟

هنوز هم بچه ام راست میگویی،گاهی فکر میکنم این دنیا بدجوری جای من نیست،شاید هم حال و هوای این مملکت است که اینجوری شده..واقعیتش را بخواهی خودت که بهتر میدانی بدون آزادی اصلا نمیشود کاری کرد،وگرنه از خدا میخواهم یک فیلم کوتاه بسازم یا یک عالمه کار دیگر..اما حتی حوصله ی گریه کردن هم ندارم!تو مگر میتوانی فکر به ساختن چیزی کنی وقتی مغزت همه اش درگیر پاچه ی شلوارت و مانتو و مقنعه و هزار کوفت دیگر است..تو مگر میتوانی توی خیابان چیزی ببینی وقتی فقط ابژه ی خود ارضایی مردهای توی کوچه ای؟!..تو و منی که فاحشه ای بیش نیستیم!

میخواهی بمانی ،بمان..میخواهی بروی..برو.. نه ارزشی در ماندن  است و نه در رفتن و نه فرقی..کاش میشد همان جایی که به دنیا آمدیم بمیریم..اما گاهی ساده ترین چیزها هم خواسته های بزرگی است..مگر یک خانه ی 60 ساله ی اجاره ای توی آن کوچه های پر پیچ بن بست خواست بزرگی است؟!

۱۳۹۱ مهر ۲۶, چهارشنبه

سلف پرتره از تو و یک تو شات مدیوم از ما.

چند روزی میشود،فکر میکنم 3 روزی گذشته از آنوقتی که گفتم نمیتوانم بگویم و صبر کن تا بنویسم.نمیدانستم،مثل وقتهایی شده بود که می خواهی یک حرف مهمی بزنی و به تته پته می افتی،انگار میخواستم بیانیه ی زندگی ام را صادر کنم،انگار میخواستم حرفهایی بزنم که مجبور بودم پایشان بایستم و انگار میخواستم اعترافهایی بکنم که کسی تا به حال نکرده است.پس کمی ترسیده بودم انگار و کمی لرزیده بودم و کمی دستپاچه بودم وهمه اش به تو نگاه میکردم،همه اش چهره ات را میدیدم و ...این سلف پرتره ی تو است،این منم!
یک لحظه دنیا ارام شد درست بعد از تقاطع 16 آذر و خیابان انقلاب،باورت میشود که آنجا،آن نقطه ی زمین یک لحظه آرام شود؟!
اما نمیدانم چه شده بود!کنار تو راه میرفتم و کنار من راه میرفتی و انگار کنار خودم کنار خودت باشی،فکر میکردم چه طور بگویمت،چه طور بگویم که باور تو ،باور من شود،تا همین حالا هم چیززی به ذهنم نیامده،پس همون طور که هست میگویم.
کنار جوب لب خانه نشسته بودیم و روبرو یادم نیست،اما احساسم ترس بود،مثل همیشه احساس تفاوت،تفاوت از همه ی جهات ..تفاوت میکنی چون زنی و عادی بودن فقط مخصوص مردهاست!آدم بودن فقط مخصوص مردهاست.تفاوت میکنی چون حرف میزنی،تفاوت میکنی چون میخندی،نمیدانم چرا اما اصلا به در و دیوار این خیابانها و شهر نمی اییم،تفاوت میکنیم ،مثل گلهایی که به گلدان نمی ایند،یا زیادی درازند یا زیادی کوتاه،یا که گاهی مشکل از رنگ و گاهی از شکلشان است.تفاوت میکردیم لب جوب با همه..و خیال میکردیم تفاوت نمیکنیم با هم..تفاوت هم برای کردن است راستی مثل زندگی که آن روز داشتم فکر میکردم نه که قله ای برای فتح و نه حقیقتی برای کشف که زندگی،فعل خودش را دارد،زندگی برای کردن است!
اما تفاوت میکردیم و من از تنهایی ترسیدم مثل همیشه که از تنهایی میترسم،از خوابهایم و از ناخود آگاهم!
بعدترش به تو گفتم که دلم شکست و راستش را بخواهی بعله،دلم شکست..اخر چرا فکر میکنی مردها فقط به درد خوابیدن میخورند؟!آنها هم همین فکر را میکنند و تازه انها به خودشان حق بیشتری هم میدهند،به صورت تاریخی این فکر را میکنند.انها هم همین فکر را میکنند چون هیچ کداممان نمیدانیم  از همدیگر..هیچ نمیدانیم از یکدیگر!
فکر میکنم رابطه بیشتر از این حرفهاست،انجا هم بهت گفتم که نه..اخر این حرفهایی که تو میزنی خیلی ترسناک است دختر،یک چیزهای خیلی خوبی هم گاهی توی این زندگی هست،یک لحظاتی،یک حرفهایی..رابطه هم میتواند یکی از آنها باشد،اصلا خودت خیالش را بکن چه خوب میتواند باشد..میدانی حق هم داریم ها..اما گاهی نیمه ی پر را که نگاه میکنیم فکر میکنیم درحال رویا دیدنیم!اما گاهی هم حقیقت دارد.
رابطه به نظرم میتواند خیلی هم خوب باشد،انقدر خوب که به حساب هم بلند شید و بروید دووووور دور از همه!
..اما از آرتیست شدن از زندگی ..از همه چیز که بگویم..هزار بار گفته ام..هیچ فرقی بین تنهای همه ی ما نیست،همه ی انسانها همه جا همه وقت..هیچ وقت تنم بی درد نمیشود تا وقتی که حتی یک نفر درد میکشد یا احساس آزادی...میخواهم بگویمت که وقتی این طور خارج از خودم به دنیا نگاه میکنم میبینم که ...چیزی برای خودم نمیخواهم..میبینم که دنیا شوخی تر از همه ی اینهاست..یک باری نوشته بودم..دنیا یک شوخی فانتزی کمی فلسفی و عاشقانه است برای من!
فلسفه اش هم بگذار به حساب همان 4 تا کتابی که خواندیم و این تمنای هنر درست کردن..مه البته یک تناقض است..به نظرم هنر ...یک تنفس است برای انسان..هنر یک گریزی است به عمق زندگی جدا از خون..جنگ..فلسفه..جدا از حرفهای مفت و چیدمان های الکی...هنر تعرف محض صداقت است..حقیقت...آنوقتهایی که احساس بهتری داری..به ادم بودن!هنر یک لحظه از انسانیت لذت بردن است..به نظرم این صغری کبری چیدن ها و این همه سبک بازی و فلسفه های مضحک هنر را به مسقره گرفته اند..هنر سادگی است!
و خوب هم میدانی ارتیست شدن..یک دستور مشخص ندارد که انجامش دهیم و هیچ راه تضمینی ای هم نیست..اصلا این مسئله نباید به ذهن کسی خطور کند..که اگر کرد..مسقره است..این ادم اصلا حالت را به هم میزند خودش به تنهایی..حالا چه برسد به کارها و اثار و هنرشان..!
نمیدانم دیگر..بیشتر از این به ذهنم نمی اید..

۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

گاهی غمگین میشود موزیک!


امروز صبح باید رسما اعلام ورشکستگی میکردم،و کردم،عملا با یک حرکت انتحاری این کار رو کردم!از تمام کارهایی که دهنم رو صاف کرده بود و نذاشته بود بفهمم چه جوری دارم روز و شبم رو میگذرونم،از تمام کارهایی که یک جورایی داشت ذهنم رو مکانیزه میکرد،داشت برایم روحیه ی اجبار را جا میانداخت،با یک رضایت عمیق درونی استعفا داده بودم،تمامشان کرده بودم که یک همه چیز جدید را شروع کنم،و فکر میکردم که می شود،فکر میکرم کار گیرم می آید،فکر نمیکردم قیمت دوربین 120 گران تر شود،فکر نمیکردم پول بنیاد قطع شود،فکر نمیکردم دلار این قدر گران شود و فکر نمیکردم آنقدر بترسم از جنگ و خرابی و هزار دردسر دیگرش که 1 ساعت تمام توی حمام بشینم و گریه کنم و نتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم!
آدم بعضی وقتها فکر همه جایش را نمیکند.
رسما آخرین پول های توی کیف پولم است،کاری با این 20 تومن نمیشود کرد،همان بهتر که بروی،یک غذایی بخوری و تا تهش را بخوری حتی اگر سیر سیر شده ای! و همین بهترین کار را میکنم، و توی راهروی گرامافون نشسته ام و آتشم خاموش شده و دود هم نمیکند حتی اما از دستم نمیافتد،به درگاهی نگاه میکنم و آنقدر منتظر آمدنت هستم که هر ثانیه 10 ثانیه میشود،از چهارچوب آهنی بیرون را میبینم که مردم میآیند و میروند و میگذرند،خیال میکنم اگر جنگ شود از این درگاهی چه منظره ای پیداست؟
یاد پیانیست عزیز جانمان رومن پولانسکی میافتم،و با خودم فکر میکنم چه طور میشود نجات ...که میآیی،که همه ی فکر های ترسناک در آغوشت تمام میشود و خیالم راحت میشود که دوستم داری!که آرام میشوم،که فکر میکنم کسی هست که دلتنگم میشود و دلتنگش میشوم.
حرف میزنی و آنقدر دلم میخواد فقط بشنومت که هیج حرفی توی مغزم نمیاید که بگویم،اصلا هیچ کلمه ای جز دوسست دارم توی سرم نیست،دلم میخواهد تا صبح حرف بزنی،از دستهایت ،از حرفهایت پیداست که آشفته ای،اما حتی نمیخواهم بپرسم چرا،نمیخواهم میان حرفهایت وقفه ای بندازم!
کلاس فرانسه رفتنم توی این آشفتگی عجیب است،توی آن ساختمان قدیمی و نمناک،احساس میکنم آن بیرون  آشفتگی و هرج و مرج است و ما اینجا به دنیای رررررررررررر و ققققققق های پر افاده پناه آورده ایم!نمیدانم التهاب فضاست که توی من رخنه کرده یا خودم دلنازک شده ام که دری به تخته میخورد اشکهایم میریزد پایین!شروع میشود و هر آن کاری میکنم نمیشود جلویش را گرفت!
سکوت کرده ام از چهار راه ولی عصر تا خود میدان انقلاب،حرفی نمی اید از دهنم بیرون و میدانی،اصلا ..تمام!
جلوی مینی بوس ایستاده ام و باور دارم که میگویم ،هرچند برایم خیلی دردناک و غم انگیز است اما،اوضاع واقعا اوضاعی است که جان فشانی میخواهد!واقعا توی این فضا از خود گذشتگی لازم است!اصلا نمیشود فقط غم خودت را بخوری،اصلا فضایی نیست که بخواهی کشتی خودت را بسازی و فکر کنی اوضاع بهتر میشود،باید یک فکری به حال دریای طوفانی کرد!
لجم میگیرد ،خیلی هم لجم میگیرد یک جوری که این عصبانیتم تمام دنیا و مردهایش را شامل میشود.تا این جمله را میگویی یک مشت احمق زبان نفهم هیچ چیز ندان فکر میکنند باید بامزگی کنند بگویند:فمنیست شدی!؟
آنجاست که هر کس این را گفت باید بزنی توی دهانش و نگذاری جمله ی مزخرفتر بعدی اش را شروع کند،باید یک جوری حالی اش کنی که آخر الاغ تو که نمیفهمی فمینیسم چیست،تو که نمیفهمی کجا دهنت را ببندی ..اااه
لجم میگیرد از نابرابری و نمیفهمم  وقتی یک چیزهایی واضح است که درست و غلطش کجاست چرا باز هم درستش نمیکنیم،نمیفهمم چه طور میشود خودخواهی کرد در سطح تاریخی و بشری!
اصلا منظورم این نیست که ادم خوبی ام یا ...نمیدانم اما یک چیزهایی واضح است دیگر،خب معلوم است مثلا دروغ نباید بگویی..یادم نمی آید آخرین دروغی را که اگر گفته باشم،تو اگر یادت می آید بگو..خالی بندی و پیچاندن آن آدم های کنه ای که میدانند میپیچانی شان به کنار هااا،هر چند خالی بندی نمیکنم یعنی اصلا استعداد و خلاقیت اش را ندارم!یک تصور و ذهن قوی ای میخواهد.
خلاصه که دلم آشوب است و این سردر گمی در نوشته هایم پیداست!خلاصه که بدجوری حال آشفته ام توی این زندگی روزمره ی سگی جریان پیدا کرده!آخر بروی به کی بگویی چای کیسه ای توی لیوان یک بار مصرف شفاف،300 تومان؟!

۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

نه، امل نیستم!

در حال نشان دادن یک رفتارهای آدم بزرگانه ای از خودم هستم که از دور دیوانه وار و خنده دار به نظر میرسیدند،مثلا همین الان که با دیدن شکلاتهای روی میز دلم هوس چای کرده بود و برای خودم کتری را جوشاندم و چای ریختم،2 تا شکلات گذاشتم کنار استکان و یکی شان را خوردم تا از جهت روانی به تصمیم خود برای کنترل چیزهایی که میخورم کمک کرده باشم،البته منظورم رژیم گرفتن نیست،فقط یک کنترل ساده که از آن طرفش مجوز مصرف چیزهایی مثل سیگار یا الکل برای بدنم صادر شود!نمیدانم چه قدر متوجه ظرافت تفکر بزرگسال در این اقدام ساده ی من شدی،اما به هر حال اینطور کارهایی گاهی از من هم سر میزند.
اینقدر راضی ام که شنبه ها را دانشگاه نمیروم که اگر کل هفته را هم نمیرفتم اینقدر لذت بخش نبود،اصلا یک حالت دیگری دارد شنبه ها به کارهای شخصی رسیدگی کردن،الان توی چت بهت میگفتم که اگر یک کار و درت و حسابی ای پیدا میکردم بیخیال دانشگاه میشدم و میرفتم دنبال زندگی و سفر و رفت و آمد و خلاصه کار و بار خودم و غم و گلایه ای هم نداشتم،اما نمیدانم این لیسانس لعنتی را برای جواب پس دادن به خودم هم که شده باید بگیرم انگار،نمیخواهم پس فردا توی روی خودم بیاستم بگویم توی نره خر عرضه ی یک لیسانس گرفتن هم نداشتی،خداییش هم اگر راضی بودند یک خط در میان دانشگاه آمدنم را قبول کنند،شکایتی نداشتم،مشکل در و دیوار دانشگاه است،مشکلم سردر و آدم های علاف است و مشکلم روانی است!همه چیز آخرش هم به همان زمستان لعنتی میرسد و آن یکی زمستان لعنتی قبلش باز،ان یکی که حالا از دور شبیه امتحان الهی و چه میدانم مدرسه ی انسان سازی بود،ان یکی زمستانی که از آنوقت به بعد است که زیر گونه هایم شروع به جوش زدن کرد.
نشسته ام توی خانه پای لپ و تاپ و یک لذت درونی خوبی میبرم از رسیدگی آرامم به کارها و چای مینوشم و کنار دستم بوردا ورق میزنم و لای کارهایی که با این اینترنت نازنین حل و فصل میشوند یک دو سه وبلاگی هست که چکشان میکنم که توی توهم خودم از دنیا غرق نشوم،هرچند که این دنیای وبلاگ نویس ها یک جورهای غریبی به هم شبیه است و اساسا به نظرم هر چه قدر متفاوت و دور از هم و در هر گوشه ای از دنیا اینهایی که وبلاگ مینویسد یک عنصر وجودی مشترکی دارند که در مجالی دیگر توصیف و تشریحش میکنم.از لای چک کردن وبلاگها و ورقهای بوردا و صفحه ی یاهو و فیلم دیشب و فکرهای جلوی اینه ام،یادم نرود از لابه لای چتهای امروز صبحم با آلیسیا ی چینی!از بین همه ی  اینها یک ترسی یک دفعه از لای پاهایم تا روی گونه و شقیقه ام خودش را بالا کشید و این درد استخوان دست چپم باز گزید و چشمهایم یک خلا احمقانه ای درشان ایجاد شد از نفهمیدن موقعیتی که درگیرشان شده است.میدانی ، یک چیزی است که میترسم اگر بنشانمت کنارم و ازش حرف بزنم،اگر آب گلویم را پایاپی فرو بدهم و من و من..کنان جملاتم را با نمیدانم ،نمیدانم وصله کنم و اخر سر فقط به خودم لعنت بفرستم که چرا گفتی احمق جان،بگویی امل شده ای،بگویی تو هم توی وجودت یک دختر توسری خورده ی این جامعه ی لعنتی پدر سالاری،بگویی این ترست از زیر بالش مادرت می آید،بگویی این ترست مال کهن الگوهای زیستن در جامعه ی مذهبی است و من از گفتنش اش طفره میرم چون یک جایی توی این کله ی خالی ام میدانم بیراه هم نمیگویی!
از لای بوردا و تلویزیون و فیلم و اینترنت و وبلاگ،دیشب یک ماری سر بر آورده بود که آرام میخواست از لبه ی تختم بالا بیاید و کنارم بخوابد،میخواست بگوید زندگی در دنیای مدرن یک تناسباتی دارد که باید حواست بهشان باشد،بگذار از اینجایی شروع کنم که دنیای مدرن و ابر تکنولوزیک و به قول دوست معمارمان اولترا صنعتی این روزها،آدمها را از یک چیزهایی انباشته و از یک چیزهایی خالی کرده است،این را نمیگویم که به عنوان ضد ارزش برای این دنیای قرن بیست و یکی توی لیست فاسد ارزشها و ضد ارزشها واردش کنی،این را میگویم که یک چیزهای دیگری بگویم،چون به هر حال حقیقتی است دیگر کمتر چیزی توی این دنیا شبیه قرن 19 یا حتی همین ده بیست سال پیش است،فرق کرده!اینجا یک چیزی هست..اینکه آدمها خیلی تنها شده اند و خیلی چیزهای دیگر..خیلی هایش..یکی اش همین خود تو!تنهایی اما وبلاگ مینویسی،یعنی فکر نمیکنم بدت بیاید یک دوستانی داشته باشی که باهاشان بگی و بخندی و وقت بگذرانی و حال کنی،بدت نمی آید عاشق شوی،اما مدام از تنهایی حرف میزنی و گاهی احساس میکنم به فرو رفتن درش معتاد شده ای!
بعد از این تنهایی به رابطه هایی میرسی که توی این بیست سی،پنجاه ساله است که تعریف میشوند،میخواهم برسانمت به دنیای سکس محور این روزها،میدانم خیلی پیچاندمش،میشد یک جمله ای هم بگویم،میشد این قدر صدتا موضوع را قاطی هم نکنم اما دیده ای که ذهنم همیشه همه جا میرود همیشه میخواهم راجع به همه چیز حرف بزنم!
حالا این دنیای سکس محوری که آن روز روانشناس توی voaراجع بهش حرف میزد،این دنیای سکس محوری که از لای بوردا و وبلاگ و خوابهایم به من حمله میکند میترساندم!اینکه برایمان طبیعی و عادی شده،اینکه فکر میکنیم باید همین طور باشد،اینکه اگرقبل تر ها فکر میکردند باید ازدواج کرد و چه میدانم توی زندگی فقط عاشق یک نفر شد و با یک نفر خوابید و هزار کوفت دیگر امل بوده اند،اینکه نمیدانم اما مسئله پیچیده است!این که برای من مسقره است که اگر رابطه ای جدی است،درش سکس نباشد،نمیدانم دیگر هزار تا چیز این طوری..برایمان این شکلی شده..اما قبلا که این طور نبود پس چه شکلی بود؟!نکند درگیر تبلیغات شده ایم و این سکس زدگی دنیا همه اش زیر سر انگلیس هاست؟!آخه برای چی؟نکند پسر رفسنجانی کارخانه ی کاندوم سازی باز کرده و میخواهد جنسهایش بفروشد؟..فکر نمیکنم این حرفها باشد..اما از تنهایی اش میترسم..از کل این داستان..شاید دارم بیخودی بهش فکر میکنم..شاید فقط باید انجامش دهی و ..هیچ!

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

من به فرازمینی ها اعتقاد دارم

اون قهوه فروشی آرام به نظرم توی یکی از بدترین خیابانهای تهران قدرت عجیبی دارد که میتواند انقدر کافی باشد تا از ونزوئلا تا تهران و ترکیه،اندازه ی حرفای سه تا آدم نا متعال جا داشته باشد!
یک روزی مثل ان روز که به قول تو افسار زندگی آدم دستشاست و خودش جلو میبردش میتواند خوب باشد،یک روزی میتواند روز خوبی باشد وقتی سه شنبه است،وقتی تو کارهایی برای انجام دادن داری،زمانهایی برای راحت بودن،چیزهایی برای فکر کردن و حرفهای تازه ای برای شنیدن و گفتن،دوستانی برای در کنار بودن و قهوه و باد و آرامی و پاییز!

توی مترو که سرم را میکنم،لای شلوغی ها ،لای مردم...بیا  نیمه ی پرش را نگاه کنیم،جدی گفتی مترو های ما از نییورک نو تر اند؟
بیا هر روز ناراحت نشویم از قیمت دلار،بیا ککمان هم نگزد که اینها دیوانه اند،بیا از شلوغی خیابانها عصبی نشویم،از صدای بوقها،بیا نترسیم از حراست دانشگاه،بیا بدمان نیاید از این پسرکهای علاف به دردنخور،بیا یاد بگیریم،گوش دهیم به این استاد های بی سواد،بیا از پوشیدن روسری و مانتو کلافه نشویم،بیا گرممان نشود زیر این آفتابهای دود آلود،بیا خفه نشویم توی این هوای پر از نکبت!بیا مثبت نگاه کنیم!مثبت نگاه کنیم ببینیم...
ببینیم که درست میشود..این طور نمی ماند..درست میشود!
وقتی میگویم آرزو منظورم فتح دنیا نیست که اگر به آن هم فکر کنی،فکر کنم،حق داریم!

منظورم ...منظورم از آرزو،همان مینی مانیر کوچکی است که  برایش یک جاده ی پنج بانده و بی انتها،یک عالمه اهنگ جاز ناب و یک رفیق پایه و یک چند بغلی مسکرات میخواهم محیا کنم!منظورم از آرزو..زندگی است!
این روی پای چپم درد گرفته همیوپاتی شخصی اش که میکنم میبینم برای این عادت جدید کلاج گرفتن است،باشد ماشین خودمان را برانیم،اما نه توی این خیابانهای شلوغ،توی همان جاده ها که عرض کردم،قسمت شود انشااالله!
دلم همچین یک فیلمی میخواهد ببینم که پخش شوم روی زمین که یک دو روزی حالی به حالی باشم،از یک وری هم امروز بدجوری هوس شربت نعنا و لیمو کرده بودم،از تو چه پنهان از این اوضاع بی پولی هم میترسم،یک دوایی باید بکنیم!
برایت از ابرنو اختر و انفجار بزرگ و هزار زهر مار دیگر حرف میزنم و خودم برق توی چشمهایم یادم می آید وقتی 14 ساله بودم و هیچ چیز از فیزیک مدرن نمیدانستم و نسبیت عام میخواندم،یاد خودم می افتم که وقتی حیات چیست میخواندم و با تئوری عدم قطعیت همزاد پنداری میکردم،نمیدانستم قرار نیست اولین آدمی باشم که میخواهد به مریخ برود!
تو با یک چنین مغزی سر و کار داری،شاید فراموش کرده باشم،شاید به سختی آن همه اسم و شکل و ستاره و سحابی و کهشان یادم بیاید،اما یک جایی ته ته من،یک فضانورد کوچک است که یک روزی از این منظومه ی تنگ و تاریک برای کشف فرا زمینی ها بیرون میرود!
نمیدانم چرا باور نمیکنی،چرا همه باور نمیکنند،چرا اصلا فکر میکنید عجیب است!؟..توی این دنیای به این بزرگی،اینجا میان این همه جرم وسیاره و ستاره و...این زمین کوچک ما..تنها جایی نیست که میشود رویش مرز کشید و جنگید و خون داد و قصه گفت!

۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

خسته ام از ترسیدن

توی دشتسویی بقلت کرده ام و دلم میخواهد آنقدر گریه کنم که تردید های همه ی این یک ماه را از خودم بیرون بریزم،میخواهم آنقدر آب دماغم را بالا بکشم که نفسم بگیرد،نمیخواهم نه چیزی بگویم نه حرفی بشنوم،نه حتی به چیزی فکر کنم!
آن یک خطی که اگر دو خط بود،آنهمه فکری که هم من میدانمشان هم تو،آنهمه چیزی که از ذهنم  میگذرد و از شقیقه ات که چسبانده ای اش به پیشانی ام سرازیر میشود به سر تو..همه ی آنهاست که هر روز یک خراش دیگرم میدهد،آنهاست که آنقدر میفشاردم که نفسم یک در میان می آید و نمی آید!آن خطی که تو یا این ورش ایستاده ای یا انورش..آن سیستم ارزش گذار تمامیت طلب!حرصم میگیر اگر بخواهیم عادتش کنیم،اگر بخواهیم انقدر خودمان را بساییم به این دردها که حسمان بمیرد..که ما هم بشویم مثل همه ی این جنازه هایی که توی خیابان راه میروند و تف میکنند و از زندگی خوردن و ادرار کردن برایشان مانده!
دلم نمیخواهد این تویی ..ان دیگری..این من..این ماها این وسط همین طور سرگردان یک بازی بی سر و ته و صاحب شویم و وقتی به خودمان می آییم،این صداقتی هم که این روزها فرق ما با اطرافیمان هست را از دست داده باشیم،ما هم ترسو هایی شده باشیم که برای 206 قسطی و یارانه و رای دادن توی صف می ایستیم!
دلم نمیخواهد آنهمه جاه طلبی،آرزو های بزرگ،این جوانی از لای دستهایم بریزد و ندانم چه کارش کنم،نمیخواهم هربار که میخواهم زندگی کنم،هربار که میخواهم عاشق شوم،هر بار که میخواهم دیوانگی کنم..یک نه دیگر یک هزار حرف دیگر بشنوم..میخواهم خلاص شوم از شر ترس همیشگی..میخواهم نترسم از خیابان از پلیس..از مرد!
میخواهم نترسم وقتی تقصیری ندارم!میخواهم یک کمی احترامم بگذارند،میخواهم فقط بودنم مهم باشد..نمیدانم فکر نمیکنم اینها چیزهای زیادی باشند،اما تا این جای کار فهمیده ام که اینجا حق گرفتنی است..دادنی نیست..اگر حقی برای تو قائل باشند.

۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

انگار..دل من هم تنگ میشود

..باید اعتراف کنم:تا حالا نشده است یک عکسی از یک سوژه ی زن..نه اصلا این طور بگویم..تا حالا هیچ عکسی از یک زن ندیده ام که اروتیک نباشدو اصلا فکر نمیکنم که بشود عکسی از یک زن در مقام زن و بعدترش یک مرد در مقام مرد گرفت که اروتیک نباشد،بعد همین الان که این حرفها را میزنم دلم میخواهد آن مجموعه ای که بهت گفتم میخواهم از خودم برهنه عکاسی کنم را یک جوری بگیرم که اروتیک نباشد..این فکر ها را میکنم و خنده ام میگیرد!
خنده ام میگیرد و همین قهقه های دیوانه وارم میماسد روی صورتم،اصلا نمیتوانم فکرش را از سرم بیرون کنم،نمیدانم به خاطر این ترسی است که هنوز توی شکمم وول میخورد،نمیدانم به خاطر یگانگی اش بود،به خاطر اولین بودنش..به خاطر بور بودنش،به خاطر دل نازک بودنم،به خاطر دور بودنش،به خاطر چه بود؟به خاطر چه هست که این حالی ام..که نمیتوانم فکرش را نکنم،نه فکر آن پسرک را،فکر آن موقعیت را،فکر اینکه اگر فردایش هرکداممان نمیرفتیم سراغ دو جاده ی جدا از هم،چه میشد؟!
..شاید هم به خاطر این است که بیکارم!
میدانی کم آورده ام،آن یکی ای را که دوستش بداری و دوستت بدارد و دلتنگی اش را بکنی،آنی که بخواهی رویاهایت را با آن ببینی،کم آورده ام و این کمبود این طوری مثل غده از یک جای دیگری بیرون زده است.
دارم فکر میکنم،چه دل نازک شده ام،حالا چه کار کنم،هر رابطه ای که شروع میشود یک پایانی هم دارد،فقط بگویم یک پایان تلخ بهتر است..؟!خب اگر تمام شدنش سخت است..اگر دردناک است،اگر هر دویمان باید گریه کنیم و سرمان را فرو کنیم توی لاکمان و غصه بخوریم تا یادمان برود تا زخمهایش خوب شود تا یک بستنی تازه برایمان بخرند..اگر همه ی اینها؛پس چرا تمامش میکنیم؟
چون فقط عباس کیارستمی گفته هر رابطه ای یک ول و وسط و آخری دارد؟!

اگر دلمان هنوز تنگ میشود،اگر فکر میکنیم کاش الان که دارم به آسمان نگاه میکنم فلانی هم بود..اگر همه ی اینها..چرا پس یک جایی برمیگردیم و میگوییم خداحافظ؟!چرا  نمی ایستیم توی روی این قانونهای بی سر و ته این دنیا،چرا یک کم از آن آنارشیستی گری های دهه های طلاایی 60 و 70 توی تن ما نیست؟
اااخ..امشب انقدری دلم برای ان دختر بی ترس و بی باک و بی خاطره و بی دل آنجا تنگ شده بود که مثل گنجشکهای دیوانه خودم را به در و دیوار میکوبیدم..اما چه کارش میشود کرد؟!
حالا دیگر بدجوری آب از آب گذشته!

۱۳۹۱ شهریور ۲۶, یکشنبه

باز هم دارم مریض میشوم انگار

حوصله ی پاک کردن ایمیلهایم را هم ندارم،حوصله ی توی فیس بوک پرسه زدن را،حوصله ی وبلاگ های با سر و ته و بی سر و ته را خواندن را هم ندارم،حوصله ی با خودم حرف زدن را،حوصله ی چای خوردن را،منتظر ماندن را،عصبانی شدن را..حوصله ندارم که حوصله ام سر برود باز..چه کار کنم؟
دلم آشوب است،از صبح که سوار آن تاکسی لعنتی شدم،حالم به هم ریخت یک جوری میزانم را انگار دستکاری کردند،دستهایم شروع کرد لرزیدن وقتی پراید لق لقو سبقت گیران پیچید توی 16 آذر..وقتی پایم را گذاشتم آن ور سر در آن خراب شده ی نکبتبار،دیگر حوصله ی دانشگاه رفتن را ندارم..نمیدانم بابت چیست که اینقدر حالم از آنجا به هم میخورد،از استادها،از بچه ها،از در و دیوار..حالم از خودم آنجا به هم میخورد،از همه ی آن حرفهای مزخرفی که از جلوی تجسمی تا دم پله ها تا بوفه بلغورشان میکنیم،حالم از حراست به هم میخورد،از نگاههای آن مرتیکه ی احمق که فکر میکند..نمیدانم چه فکر مزخرفی میکند،میخواهم بالا بیاورم هر وقت که میبینمش،میخواهم روی هیکلش بالا بیاورم،میخواهم آن ولع کشتن یک ادم دیگر را خالی کنم سر این یارو،آن لذت خون گرم روی زمین ریختن را!
احساس امنیت نمیکنم،میترسم..راه که میروم توی خیابان،یک دو هفته ای هست گشت ارشاد نیست..اما میترسم..همیشه میترسم،تا آخر عمرم میترسم،نمیدانم..از کمیته میترسم..از آن زمستان سرد پارسال،از آنی که هنوز هم تا یادم می آید تا مغز استخوانم یخ میکند!وقتی میگویم زمستان پارسال..یاد شوروی کمونیستی می افتم،یاد پالتوهای بلند روسی و کلاه های قفقازی..فکرم میرود پیش آن گل سینه ای که ارث اجدادی ما نشد..که معلوم نیست توی خانه ی کدام سرباز زاده ی روسی توی کشو لای عتیقه ها گم شده،آنا جان هیچ وقت نفهمیدم چرا ان گل سینه را هم دادی به آن سرباز زبان نفهم ...!
حالم بد است کنارت که نشسته ام و فلافل فرو میدهم توی گلویم،احساس میکنم یک چرخ گوشت شده ام که با فشار غذا را فرو میکنم از گلویی ام تو و فقط چرخش میکنم،له اش میکنم،نرمش میکنم!احساس نمیکنم غذا را که میخورم،هوا را که نفس میکشم!تو را که لمس میکنم!مصتاثل ام..حتی نمیدانم که ای را اینطوری مینویسندش یا نه!
..اااخ..کاش میشد..دستت را بکنی توی حلقم این گره ها را بکشی بیرون و پرتشان کنی آنور..انوقت با آن دستت که پر خون و چرک شده،من را که سرفه سرفه میکنم بگیری بغلت آنقدر فشار دهی که گریه ام بگیرد،که برایت تا خود صبح گریه کنم،کاش میشد....کاش میشد!
نمیخوام بیام دانشگاه،کاش میشد!
میدانی دلم میخواهد بردارم آن ساک لعنتی را پرش کنم از کاموا و پشم،بروم توی آم جنگل های کاجی ای که بهت گفتم،برم سرم را از آن پنجره ی خانه ی چوبی ام بکنم بیرون و موهایم لای شاخ گوزن همسایه گیر کند،میخواهم برم آنجا که توی لانگ شاتش خانه ی من است و ماشین استیشن قرمز ام و کاج واقعی و برف و برف وبرف..و کمی اکستریمش که میکنی میشود ..آن دریاچه ی یخ زده و یک دو سه خانه ی دیگری که روی گوگل ارت..بهش میگویند دهکده ی ناکجا،میخواهم ول کنم بروم آنجا..میخواهم برم..شب ها هیزم بریزم توی آتش،کاش یکی هم بود عاشقش بودیم،برش میداشتیم میبردیم آنجا یک دو کلامی حرف مفت میزدیم دلمان خنک شود..ااخ که کاش میشد.
پایم شده است..پای رفتن..حالا دلمان را چه کار کنیم که یک تکه هاییش اینجا مانده،یک تکه هاییش این ور و آن ور دنیا پخش و پلا شده است..چه کارش کنیم..تو بگو!

۱۳۹۱ شهریور ۲۵, شنبه

حال خوبیه

همین الان که دارم مینویسم..سرم گیج میره..از اون گیجای خوب..میخندم..و اااااااف..اون سلکت جاز نابی که میخواهم تو جاده های 5 بانده برونمش میخونه..کولر روشنه..هرچند هوا خنکه...اما نمیخاوم بویی بپیچه...!
هههههههه....دنیای نارنجی پشت پلکم...افتاب..و..هنوز چمدونم بعد از برگشتن باز نکردم...و میخوام برم..دلم میخواهد برم..موندن سخت ترم شده..
هنوز گیجم....
میدونی از همینش خوشم میاد..تو این لحظه میتونی..پاشی ینویسی..و فک کنی..فلانی اون سر دنیا...اصلا نه بابا..بنویسی..و بفرستیش توی یک ابر نامشخصی از امیخته ی آگاهی و نا اگاهی...
...با دهنت اهنگو میزنی و فالش میزنی...اما چه عیبی داره؟!
خوبه..خوبه..خوبه...