۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه

آن روز شاید شب بود و شاید سرد بود و حتما تو به دنیا آمدی!


نه میتوانم بگویم که هوا  خیلی سرد است نه میشود نلرزید،میلرزم اما شاید نه از سردی هوا فقط!میترسم در آغوش بگیرمت،میترسم بیایند و از من جدایت کنند و ببرند یک جای دور..شاید حتی میان همان برفها و کاجهایی که دوستشان داری،شاید ببرندت میان همان آدمهایی که مثل خودت خیلی کم حرف اند.اما مثل تو خوب مرا گوش نمیکنند.
میشود گفت همیشه دوستان خوبی داشته ام،حتی آنهاییشان که از یک روزی به بعد یکدفعه ناپدید شدند،یکدفعه حذف شدند،حتی آنهاییشان که اگر توی خیابان یا آن کوریدور لعنتی ببینمشان راهم را کج میکنمم هم وقتی بودند..بهترین بودند!
هنوز آن کتاب نقاش خیابان...(یادم نمی آید چندم بود) را که از کتاب فروشی کنار فرانسه برایم خریدی نخوانده ام!هنوز" تماما مخصوص" را نخوانده ام که تنها کادوی تولد 20 سالگی ام بود!هنوز توی آن دفترچه ی خوشگلی که به من هدیه دادی اش چیزی ننوشته ام!اصلا نمیدانم چی میشود توی آن نوشت راستی یادم رفته باید بیارم بدهمش به تو که یک چیزی اولش بنویسی..سفید سفید است!
هر صبح خیال میکنم کوکو ی توی ساعت دیواری ات شده ام،توی آن لانه ی کوچک چوبی خوب جا خوش کرده ام و هر بار که از پنجره ی کوچکش آواز خوانان بیرون میپرم،نمیدانی چه حالی میکنم!
فکر میکردم اگر از تو شروع به نوشتن کنم هزار چیز است که بگویم هزار حرف است که بزنم،اما مانده ام..گاهی حرفم نمی آید،تقریبا بر خلاف همیشه!
گاهی تلخی ات روی زبانم میماند، گاهی نمیفهمم این نگاههای سرد را از کجا می اوری،یا اینهمه خنثی بودن را به خیلی چیزها،گاهی فکر میکنم آیا همیشه خودت هستی؟!
بعد آنوقتهایی که بغلم میکنی و دستهایم به هم نمیاید که پشتت را بگیرم نمیدانم به چه فکر کنم، فقط از پشت سرت خیابان شلوغ را نگاه میکنم و آدمهایی که میگذرند!
عجیبی؛آدمها اکثرا عجیب اند!نمیدانم تو از نژادی هستی که من هم، یا شاید فقط نژادهای ما از آن دسته ای هستند که با هم کنار می آیند.خوب موقعی آمدی توی سرنوشت من و امیدوارم موقیت خوبی نباشد که بخواهی بروی بیرون از این داستان.آدم ها که میروند من یک جوش بزرگ و عمیق روی گونه ی چپم در میآید که خیلی طول میکشد تا خوب شود،خوب هم که شد باز گاهی هوای آدم رفته را میکنم و باز یک جوش دیگر،اما این بار کمی نزدیک تر به لبم درمی آید!
خودت که دیده ای خیلی چیزها را گاهی خیلی چیزهای مهمی را حتی فراموش میکنم،این فراموشی یک کاری با من کرده که هر روز بیشتر از تنهایی میترسم،فکر میکنم یک روزی اگر از صبح تا شب تنها باشم،یادم برود خانه ام کجاست و از ان شب توی خیابان بمانم ..بمانم و کم کم برای همیشه همه چیز را فراموش کنم!گاهی یادم میاندازی کجا هستم یادم میاندازی باید کاری بکنم!
دلم میخواهد یک روزی ببینمت که بدجوری خوشحالی،یک روزی که اصلا حالت بدجوری خوب است،دلم میخواهد ببینمت که امیدواری  با تمام وجودت،راضی ای در یک کلام،میخواهم ببینم ان روزها چه شکلی میشوی،حتما زیباتری!
میخواستم یک  پرتره ازتو بکشم،اما شد یک اورشولدر از تو در کلوزآپ من! آخرش میشود اینکه بمان جان مادرت بمان،اااخ که این سرنوشت عجب بازی پیچیده ای است!
برایت آرزو دارم که شاد باشی ،توی آن خانه ی سفید خوشگلت با پنجره های بزرگش خوشحال باشی،ماهی گیری یاد بگیری،مکررا عاشق شوی و بنویسی..هر قدر دلت میخواهد داستان بنویسی!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر