۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه

آرزو کن!


از تو جدا میشوم و از فکر رفتن به آن ور آب و تردید درس چی خواندن و هزار چیز دیگر. از تو جدا میشوم و مثل یک گلوله ی جیوه که قل میخورد روی زمین توی خیابان ولی عصر قل میخورم و یکی نمیشوم هرچه قدر که زور میزنم با تن این شهر!میروم توی صف تاکسی می ایستم و همه ی آن 15 دقیقه را فکر میکنم که مرتیکه ی احمق چه قدر چشمچران است و چه طور احمقانه همه اش میخواهد خودش را بمالد به من،و پیش خودم خنده ام میگیرد که مگر از این تنه هایی که به من میزند چه نصیب میشود؟..ویاد آن مرتیکه ی خر دیگر افتادم که توی ناصر خسرو احتمالا شب زنش را محکم کرد و داشت به من فکر میکرد..و چه بسا یک صحنه هایی هم به تو..و حتی سها!
حالم به هم میخورد از خودم توی تاکسی وقتی دستش توی کمرم فرو میرفت و وقتی هر چه قدر پاهایم را جمع میکردم..او باز تر میکرد،حالم به هم میخورد که چرا لال مانی گرفته ام و هیچ نمیگویم..حالم به هم میخورد که چرا مرتیکه الاغ خودش را جمع نمیکند و داشتم با خودم تمام ترافیک ونک تا سعادت آباد را کلنجار میرفتم که چه طور بگویم دستش را بردارد که یکدفعه فاجعه ای چیزی اتفاق نیافتد..نمیدانم چه شد یا یکدفعه چه اتفاقی افتاد اما دیدم که دهانم باز شده و ببخشیدی ازش بیرون افتاده..ببخشید برای چه؟!!!برای اینکه به من تجاوز میشود!؟...ببخشید میشه دسستون رو بردارید؟!!

اصلا اعصابم از همان هفته ی پیش به هم ریخته بود ،همان موقع که ایراد از دیافراگم و شاتر میگرفت..آخر مگر مرتیکه ی بی عقل تو فکر کردی من اینها را چک نکرده ام!؟..نمیفهمم اصلا این گیر احمقانه اش چیست!!!حالا اگر مماسش کنم عکاسانه میشود!؟حالا اگر یکمی عجی مجی قاطی اش کنم چی؟چاشنی فلسفه و اگزیستانسیالیسم را هم میپسندی نه؟..حالم را به هم میزنند این افاده ای های احمق..بابا آخر چه میخواهند از جان هنر؟..شاید هم یک چیزی حالیشان هست خب!!نه..میدانی چیست اینه را یک مشت الاغ دیگری که خودشان تمنای یک پخی شدن دارند گنده یشان کرده اند..این قدر از شان به به و چهچه کرده اند و الکی فلسفه ی شکمی به فلسفه های شکمی کارهایشان بسته اند که بلکه انها هم از خواص شوند که یکدفعه همه یادشان رفته این خزئبلات از کحا آمده..فقط تکرارش میکنند!!
مگر همین مهران مهاجر از کجا تو این دانشکده ادم مهمی شده!؟..از همین امسال آنهایی که هی خودشان را چسبانده اند و چایی و شیرینی خردیده اند سر کلاس که چه؟!..که شعورشان میرسد..به چه؟!...به ارزش استاد..اه..که میخواهند ته آن عقده های مغزیشان یک پخی بشوند..که چه کار کنند با آن پخی شدن اخه!؟

هنوز هم بچه ام راست میگویی،گاهی فکر میکنم این دنیا بدجوری جای من نیست،شاید هم حال و هوای این مملکت است که اینجوری شده..واقعیتش را بخواهی خودت که بهتر میدانی بدون آزادی اصلا نمیشود کاری کرد،وگرنه از خدا میخواهم یک فیلم کوتاه بسازم یا یک عالمه کار دیگر..اما حتی حوصله ی گریه کردن هم ندارم!تو مگر میتوانی فکر به ساختن چیزی کنی وقتی مغزت همه اش درگیر پاچه ی شلوارت و مانتو و مقنعه و هزار کوفت دیگر است..تو مگر میتوانی توی خیابان چیزی ببینی وقتی فقط ابژه ی خود ارضایی مردهای توی کوچه ای؟!..تو و منی که فاحشه ای بیش نیستیم!

میخواهی بمانی ،بمان..میخواهی بروی..برو.. نه ارزشی در ماندن  است و نه در رفتن و نه فرقی..کاش میشد همان جایی که به دنیا آمدیم بمیریم..اما گاهی ساده ترین چیزها هم خواسته های بزرگی است..مگر یک خانه ی 60 ساله ی اجاره ای توی آن کوچه های پر پیچ بن بست خواست بزرگی است؟!

۱۳۹۱ مهر ۲۶, چهارشنبه

سلف پرتره از تو و یک تو شات مدیوم از ما.

چند روزی میشود،فکر میکنم 3 روزی گذشته از آنوقتی که گفتم نمیتوانم بگویم و صبر کن تا بنویسم.نمیدانستم،مثل وقتهایی شده بود که می خواهی یک حرف مهمی بزنی و به تته پته می افتی،انگار میخواستم بیانیه ی زندگی ام را صادر کنم،انگار میخواستم حرفهایی بزنم که مجبور بودم پایشان بایستم و انگار میخواستم اعترافهایی بکنم که کسی تا به حال نکرده است.پس کمی ترسیده بودم انگار و کمی لرزیده بودم و کمی دستپاچه بودم وهمه اش به تو نگاه میکردم،همه اش چهره ات را میدیدم و ...این سلف پرتره ی تو است،این منم!
یک لحظه دنیا ارام شد درست بعد از تقاطع 16 آذر و خیابان انقلاب،باورت میشود که آنجا،آن نقطه ی زمین یک لحظه آرام شود؟!
اما نمیدانم چه شده بود!کنار تو راه میرفتم و کنار من راه میرفتی و انگار کنار خودم کنار خودت باشی،فکر میکردم چه طور بگویمت،چه طور بگویم که باور تو ،باور من شود،تا همین حالا هم چیززی به ذهنم نیامده،پس همون طور که هست میگویم.
کنار جوب لب خانه نشسته بودیم و روبرو یادم نیست،اما احساسم ترس بود،مثل همیشه احساس تفاوت،تفاوت از همه ی جهات ..تفاوت میکنی چون زنی و عادی بودن فقط مخصوص مردهاست!آدم بودن فقط مخصوص مردهاست.تفاوت میکنی چون حرف میزنی،تفاوت میکنی چون میخندی،نمیدانم چرا اما اصلا به در و دیوار این خیابانها و شهر نمی اییم،تفاوت میکنیم ،مثل گلهایی که به گلدان نمی ایند،یا زیادی درازند یا زیادی کوتاه،یا که گاهی مشکل از رنگ و گاهی از شکلشان است.تفاوت میکردیم لب جوب با همه..و خیال میکردیم تفاوت نمیکنیم با هم..تفاوت هم برای کردن است راستی مثل زندگی که آن روز داشتم فکر میکردم نه که قله ای برای فتح و نه حقیقتی برای کشف که زندگی،فعل خودش را دارد،زندگی برای کردن است!
اما تفاوت میکردیم و من از تنهایی ترسیدم مثل همیشه که از تنهایی میترسم،از خوابهایم و از ناخود آگاهم!
بعدترش به تو گفتم که دلم شکست و راستش را بخواهی بعله،دلم شکست..اخر چرا فکر میکنی مردها فقط به درد خوابیدن میخورند؟!آنها هم همین فکر را میکنند و تازه انها به خودشان حق بیشتری هم میدهند،به صورت تاریخی این فکر را میکنند.انها هم همین فکر را میکنند چون هیچ کداممان نمیدانیم  از همدیگر..هیچ نمیدانیم از یکدیگر!
فکر میکنم رابطه بیشتر از این حرفهاست،انجا هم بهت گفتم که نه..اخر این حرفهایی که تو میزنی خیلی ترسناک است دختر،یک چیزهای خیلی خوبی هم گاهی توی این زندگی هست،یک لحظاتی،یک حرفهایی..رابطه هم میتواند یکی از آنها باشد،اصلا خودت خیالش را بکن چه خوب میتواند باشد..میدانی حق هم داریم ها..اما گاهی نیمه ی پر را که نگاه میکنیم فکر میکنیم درحال رویا دیدنیم!اما گاهی هم حقیقت دارد.
رابطه به نظرم میتواند خیلی هم خوب باشد،انقدر خوب که به حساب هم بلند شید و بروید دووووور دور از همه!
..اما از آرتیست شدن از زندگی ..از همه چیز که بگویم..هزار بار گفته ام..هیچ فرقی بین تنهای همه ی ما نیست،همه ی انسانها همه جا همه وقت..هیچ وقت تنم بی درد نمیشود تا وقتی که حتی یک نفر درد میکشد یا احساس آزادی...میخواهم بگویمت که وقتی این طور خارج از خودم به دنیا نگاه میکنم میبینم که ...چیزی برای خودم نمیخواهم..میبینم که دنیا شوخی تر از همه ی اینهاست..یک باری نوشته بودم..دنیا یک شوخی فانتزی کمی فلسفی و عاشقانه است برای من!
فلسفه اش هم بگذار به حساب همان 4 تا کتابی که خواندیم و این تمنای هنر درست کردن..مه البته یک تناقض است..به نظرم هنر ...یک تنفس است برای انسان..هنر یک گریزی است به عمق زندگی جدا از خون..جنگ..فلسفه..جدا از حرفهای مفت و چیدمان های الکی...هنر تعرف محض صداقت است..حقیقت...آنوقتهایی که احساس بهتری داری..به ادم بودن!هنر یک لحظه از انسانیت لذت بردن است..به نظرم این صغری کبری چیدن ها و این همه سبک بازی و فلسفه های مضحک هنر را به مسقره گرفته اند..هنر سادگی است!
و خوب هم میدانی ارتیست شدن..یک دستور مشخص ندارد که انجامش دهیم و هیچ راه تضمینی ای هم نیست..اصلا این مسئله نباید به ذهن کسی خطور کند..که اگر کرد..مسقره است..این ادم اصلا حالت را به هم میزند خودش به تنهایی..حالا چه برسد به کارها و اثار و هنرشان..!
نمیدانم دیگر..بیشتر از این به ذهنم نمی اید..

۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

گاهی غمگین میشود موزیک!


امروز صبح باید رسما اعلام ورشکستگی میکردم،و کردم،عملا با یک حرکت انتحاری این کار رو کردم!از تمام کارهایی که دهنم رو صاف کرده بود و نذاشته بود بفهمم چه جوری دارم روز و شبم رو میگذرونم،از تمام کارهایی که یک جورایی داشت ذهنم رو مکانیزه میکرد،داشت برایم روحیه ی اجبار را جا میانداخت،با یک رضایت عمیق درونی استعفا داده بودم،تمامشان کرده بودم که یک همه چیز جدید را شروع کنم،و فکر میکردم که می شود،فکر میکرم کار گیرم می آید،فکر نمیکردم قیمت دوربین 120 گران تر شود،فکر نمیکردم پول بنیاد قطع شود،فکر نمیکردم دلار این قدر گران شود و فکر نمیکردم آنقدر بترسم از جنگ و خرابی و هزار دردسر دیگرش که 1 ساعت تمام توی حمام بشینم و گریه کنم و نتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم!
آدم بعضی وقتها فکر همه جایش را نمیکند.
رسما آخرین پول های توی کیف پولم است،کاری با این 20 تومن نمیشود کرد،همان بهتر که بروی،یک غذایی بخوری و تا تهش را بخوری حتی اگر سیر سیر شده ای! و همین بهترین کار را میکنم، و توی راهروی گرامافون نشسته ام و آتشم خاموش شده و دود هم نمیکند حتی اما از دستم نمیافتد،به درگاهی نگاه میکنم و آنقدر منتظر آمدنت هستم که هر ثانیه 10 ثانیه میشود،از چهارچوب آهنی بیرون را میبینم که مردم میآیند و میروند و میگذرند،خیال میکنم اگر جنگ شود از این درگاهی چه منظره ای پیداست؟
یاد پیانیست عزیز جانمان رومن پولانسکی میافتم،و با خودم فکر میکنم چه طور میشود نجات ...که میآیی،که همه ی فکر های ترسناک در آغوشت تمام میشود و خیالم راحت میشود که دوستم داری!که آرام میشوم،که فکر میکنم کسی هست که دلتنگم میشود و دلتنگش میشوم.
حرف میزنی و آنقدر دلم میخواد فقط بشنومت که هیج حرفی توی مغزم نمیاید که بگویم،اصلا هیچ کلمه ای جز دوسست دارم توی سرم نیست،دلم میخواهد تا صبح حرف بزنی،از دستهایت ،از حرفهایت پیداست که آشفته ای،اما حتی نمیخواهم بپرسم چرا،نمیخواهم میان حرفهایت وقفه ای بندازم!
کلاس فرانسه رفتنم توی این آشفتگی عجیب است،توی آن ساختمان قدیمی و نمناک،احساس میکنم آن بیرون  آشفتگی و هرج و مرج است و ما اینجا به دنیای رررررررررررر و ققققققق های پر افاده پناه آورده ایم!نمیدانم التهاب فضاست که توی من رخنه کرده یا خودم دلنازک شده ام که دری به تخته میخورد اشکهایم میریزد پایین!شروع میشود و هر آن کاری میکنم نمیشود جلویش را گرفت!
سکوت کرده ام از چهار راه ولی عصر تا خود میدان انقلاب،حرفی نمی اید از دهنم بیرون و میدانی،اصلا ..تمام!
جلوی مینی بوس ایستاده ام و باور دارم که میگویم ،هرچند برایم خیلی دردناک و غم انگیز است اما،اوضاع واقعا اوضاعی است که جان فشانی میخواهد!واقعا توی این فضا از خود گذشتگی لازم است!اصلا نمیشود فقط غم خودت را بخوری،اصلا فضایی نیست که بخواهی کشتی خودت را بسازی و فکر کنی اوضاع بهتر میشود،باید یک فکری به حال دریای طوفانی کرد!
لجم میگیرد ،خیلی هم لجم میگیرد یک جوری که این عصبانیتم تمام دنیا و مردهایش را شامل میشود.تا این جمله را میگویی یک مشت احمق زبان نفهم هیچ چیز ندان فکر میکنند باید بامزگی کنند بگویند:فمنیست شدی!؟
آنجاست که هر کس این را گفت باید بزنی توی دهانش و نگذاری جمله ی مزخرفتر بعدی اش را شروع کند،باید یک جوری حالی اش کنی که آخر الاغ تو که نمیفهمی فمینیسم چیست،تو که نمیفهمی کجا دهنت را ببندی ..اااه
لجم میگیرد از نابرابری و نمیفهمم  وقتی یک چیزهایی واضح است که درست و غلطش کجاست چرا باز هم درستش نمیکنیم،نمیفهمم چه طور میشود خودخواهی کرد در سطح تاریخی و بشری!
اصلا منظورم این نیست که ادم خوبی ام یا ...نمیدانم اما یک چیزهایی واضح است دیگر،خب معلوم است مثلا دروغ نباید بگویی..یادم نمی آید آخرین دروغی را که اگر گفته باشم،تو اگر یادت می آید بگو..خالی بندی و پیچاندن آن آدم های کنه ای که میدانند میپیچانی شان به کنار هااا،هر چند خالی بندی نمیکنم یعنی اصلا استعداد و خلاقیت اش را ندارم!یک تصور و ذهن قوی ای میخواهد.
خلاصه که دلم آشوب است و این سردر گمی در نوشته هایم پیداست!خلاصه که بدجوری حال آشفته ام توی این زندگی روزمره ی سگی جریان پیدا کرده!آخر بروی به کی بگویی چای کیسه ای توی لیوان یک بار مصرف شفاف،300 تومان؟!