۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

گاهی غمگین میشود موزیک!


امروز صبح باید رسما اعلام ورشکستگی میکردم،و کردم،عملا با یک حرکت انتحاری این کار رو کردم!از تمام کارهایی که دهنم رو صاف کرده بود و نذاشته بود بفهمم چه جوری دارم روز و شبم رو میگذرونم،از تمام کارهایی که یک جورایی داشت ذهنم رو مکانیزه میکرد،داشت برایم روحیه ی اجبار را جا میانداخت،با یک رضایت عمیق درونی استعفا داده بودم،تمامشان کرده بودم که یک همه چیز جدید را شروع کنم،و فکر میکردم که می شود،فکر میکرم کار گیرم می آید،فکر نمیکردم قیمت دوربین 120 گران تر شود،فکر نمیکردم پول بنیاد قطع شود،فکر نمیکردم دلار این قدر گران شود و فکر نمیکردم آنقدر بترسم از جنگ و خرابی و هزار دردسر دیگرش که 1 ساعت تمام توی حمام بشینم و گریه کنم و نتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم!
آدم بعضی وقتها فکر همه جایش را نمیکند.
رسما آخرین پول های توی کیف پولم است،کاری با این 20 تومن نمیشود کرد،همان بهتر که بروی،یک غذایی بخوری و تا تهش را بخوری حتی اگر سیر سیر شده ای! و همین بهترین کار را میکنم، و توی راهروی گرامافون نشسته ام و آتشم خاموش شده و دود هم نمیکند حتی اما از دستم نمیافتد،به درگاهی نگاه میکنم و آنقدر منتظر آمدنت هستم که هر ثانیه 10 ثانیه میشود،از چهارچوب آهنی بیرون را میبینم که مردم میآیند و میروند و میگذرند،خیال میکنم اگر جنگ شود از این درگاهی چه منظره ای پیداست؟
یاد پیانیست عزیز جانمان رومن پولانسکی میافتم،و با خودم فکر میکنم چه طور میشود نجات ...که میآیی،که همه ی فکر های ترسناک در آغوشت تمام میشود و خیالم راحت میشود که دوستم داری!که آرام میشوم،که فکر میکنم کسی هست که دلتنگم میشود و دلتنگش میشوم.
حرف میزنی و آنقدر دلم میخواد فقط بشنومت که هیج حرفی توی مغزم نمیاید که بگویم،اصلا هیچ کلمه ای جز دوسست دارم توی سرم نیست،دلم میخواهد تا صبح حرف بزنی،از دستهایت ،از حرفهایت پیداست که آشفته ای،اما حتی نمیخواهم بپرسم چرا،نمیخواهم میان حرفهایت وقفه ای بندازم!
کلاس فرانسه رفتنم توی این آشفتگی عجیب است،توی آن ساختمان قدیمی و نمناک،احساس میکنم آن بیرون  آشفتگی و هرج و مرج است و ما اینجا به دنیای رررررررررررر و ققققققق های پر افاده پناه آورده ایم!نمیدانم التهاب فضاست که توی من رخنه کرده یا خودم دلنازک شده ام که دری به تخته میخورد اشکهایم میریزد پایین!شروع میشود و هر آن کاری میکنم نمیشود جلویش را گرفت!
سکوت کرده ام از چهار راه ولی عصر تا خود میدان انقلاب،حرفی نمی اید از دهنم بیرون و میدانی،اصلا ..تمام!
جلوی مینی بوس ایستاده ام و باور دارم که میگویم ،هرچند برایم خیلی دردناک و غم انگیز است اما،اوضاع واقعا اوضاعی است که جان فشانی میخواهد!واقعا توی این فضا از خود گذشتگی لازم است!اصلا نمیشود فقط غم خودت را بخوری،اصلا فضایی نیست که بخواهی کشتی خودت را بسازی و فکر کنی اوضاع بهتر میشود،باید یک فکری به حال دریای طوفانی کرد!
لجم میگیرد ،خیلی هم لجم میگیرد یک جوری که این عصبانیتم تمام دنیا و مردهایش را شامل میشود.تا این جمله را میگویی یک مشت احمق زبان نفهم هیچ چیز ندان فکر میکنند باید بامزگی کنند بگویند:فمنیست شدی!؟
آنجاست که هر کس این را گفت باید بزنی توی دهانش و نگذاری جمله ی مزخرفتر بعدی اش را شروع کند،باید یک جوری حالی اش کنی که آخر الاغ تو که نمیفهمی فمینیسم چیست،تو که نمیفهمی کجا دهنت را ببندی ..اااه
لجم میگیرد از نابرابری و نمیفهمم  وقتی یک چیزهایی واضح است که درست و غلطش کجاست چرا باز هم درستش نمیکنیم،نمیفهمم چه طور میشود خودخواهی کرد در سطح تاریخی و بشری!
اصلا منظورم این نیست که ادم خوبی ام یا ...نمیدانم اما یک چیزهایی واضح است دیگر،خب معلوم است مثلا دروغ نباید بگویی..یادم نمی آید آخرین دروغی را که اگر گفته باشم،تو اگر یادت می آید بگو..خالی بندی و پیچاندن آن آدم های کنه ای که میدانند میپیچانی شان به کنار هااا،هر چند خالی بندی نمیکنم یعنی اصلا استعداد و خلاقیت اش را ندارم!یک تصور و ذهن قوی ای میخواهد.
خلاصه که دلم آشوب است و این سردر گمی در نوشته هایم پیداست!خلاصه که بدجوری حال آشفته ام توی این زندگی روزمره ی سگی جریان پیدا کرده!آخر بروی به کی بگویی چای کیسه ای توی لیوان یک بار مصرف شفاف،300 تومان؟!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر