۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

نه، امل نیستم!

در حال نشان دادن یک رفتارهای آدم بزرگانه ای از خودم هستم که از دور دیوانه وار و خنده دار به نظر میرسیدند،مثلا همین الان که با دیدن شکلاتهای روی میز دلم هوس چای کرده بود و برای خودم کتری را جوشاندم و چای ریختم،2 تا شکلات گذاشتم کنار استکان و یکی شان را خوردم تا از جهت روانی به تصمیم خود برای کنترل چیزهایی که میخورم کمک کرده باشم،البته منظورم رژیم گرفتن نیست،فقط یک کنترل ساده که از آن طرفش مجوز مصرف چیزهایی مثل سیگار یا الکل برای بدنم صادر شود!نمیدانم چه قدر متوجه ظرافت تفکر بزرگسال در این اقدام ساده ی من شدی،اما به هر حال اینطور کارهایی گاهی از من هم سر میزند.
اینقدر راضی ام که شنبه ها را دانشگاه نمیروم که اگر کل هفته را هم نمیرفتم اینقدر لذت بخش نبود،اصلا یک حالت دیگری دارد شنبه ها به کارهای شخصی رسیدگی کردن،الان توی چت بهت میگفتم که اگر یک کار و درت و حسابی ای پیدا میکردم بیخیال دانشگاه میشدم و میرفتم دنبال زندگی و سفر و رفت و آمد و خلاصه کار و بار خودم و غم و گلایه ای هم نداشتم،اما نمیدانم این لیسانس لعنتی را برای جواب پس دادن به خودم هم که شده باید بگیرم انگار،نمیخواهم پس فردا توی روی خودم بیاستم بگویم توی نره خر عرضه ی یک لیسانس گرفتن هم نداشتی،خداییش هم اگر راضی بودند یک خط در میان دانشگاه آمدنم را قبول کنند،شکایتی نداشتم،مشکل در و دیوار دانشگاه است،مشکلم سردر و آدم های علاف است و مشکلم روانی است!همه چیز آخرش هم به همان زمستان لعنتی میرسد و آن یکی زمستان لعنتی قبلش باز،ان یکی که حالا از دور شبیه امتحان الهی و چه میدانم مدرسه ی انسان سازی بود،ان یکی زمستانی که از آنوقت به بعد است که زیر گونه هایم شروع به جوش زدن کرد.
نشسته ام توی خانه پای لپ و تاپ و یک لذت درونی خوبی میبرم از رسیدگی آرامم به کارها و چای مینوشم و کنار دستم بوردا ورق میزنم و لای کارهایی که با این اینترنت نازنین حل و فصل میشوند یک دو سه وبلاگی هست که چکشان میکنم که توی توهم خودم از دنیا غرق نشوم،هرچند که این دنیای وبلاگ نویس ها یک جورهای غریبی به هم شبیه است و اساسا به نظرم هر چه قدر متفاوت و دور از هم و در هر گوشه ای از دنیا اینهایی که وبلاگ مینویسد یک عنصر وجودی مشترکی دارند که در مجالی دیگر توصیف و تشریحش میکنم.از لای چک کردن وبلاگها و ورقهای بوردا و صفحه ی یاهو و فیلم دیشب و فکرهای جلوی اینه ام،یادم نرود از لابه لای چتهای امروز صبحم با آلیسیا ی چینی!از بین همه ی  اینها یک ترسی یک دفعه از لای پاهایم تا روی گونه و شقیقه ام خودش را بالا کشید و این درد استخوان دست چپم باز گزید و چشمهایم یک خلا احمقانه ای درشان ایجاد شد از نفهمیدن موقعیتی که درگیرشان شده است.میدانی ، یک چیزی است که میترسم اگر بنشانمت کنارم و ازش حرف بزنم،اگر آب گلویم را پایاپی فرو بدهم و من و من..کنان جملاتم را با نمیدانم ،نمیدانم وصله کنم و اخر سر فقط به خودم لعنت بفرستم که چرا گفتی احمق جان،بگویی امل شده ای،بگویی تو هم توی وجودت یک دختر توسری خورده ی این جامعه ی لعنتی پدر سالاری،بگویی این ترست از زیر بالش مادرت می آید،بگویی این ترست مال کهن الگوهای زیستن در جامعه ی مذهبی است و من از گفتنش اش طفره میرم چون یک جایی توی این کله ی خالی ام میدانم بیراه هم نمیگویی!
از لای بوردا و تلویزیون و فیلم و اینترنت و وبلاگ،دیشب یک ماری سر بر آورده بود که آرام میخواست از لبه ی تختم بالا بیاید و کنارم بخوابد،میخواست بگوید زندگی در دنیای مدرن یک تناسباتی دارد که باید حواست بهشان باشد،بگذار از اینجایی شروع کنم که دنیای مدرن و ابر تکنولوزیک و به قول دوست معمارمان اولترا صنعتی این روزها،آدمها را از یک چیزهایی انباشته و از یک چیزهایی خالی کرده است،این را نمیگویم که به عنوان ضد ارزش برای این دنیای قرن بیست و یکی توی لیست فاسد ارزشها و ضد ارزشها واردش کنی،این را میگویم که یک چیزهای دیگری بگویم،چون به هر حال حقیقتی است دیگر کمتر چیزی توی این دنیا شبیه قرن 19 یا حتی همین ده بیست سال پیش است،فرق کرده!اینجا یک چیزی هست..اینکه آدمها خیلی تنها شده اند و خیلی چیزهای دیگر..خیلی هایش..یکی اش همین خود تو!تنهایی اما وبلاگ مینویسی،یعنی فکر نمیکنم بدت بیاید یک دوستانی داشته باشی که باهاشان بگی و بخندی و وقت بگذرانی و حال کنی،بدت نمی آید عاشق شوی،اما مدام از تنهایی حرف میزنی و گاهی احساس میکنم به فرو رفتن درش معتاد شده ای!
بعد از این تنهایی به رابطه هایی میرسی که توی این بیست سی،پنجاه ساله است که تعریف میشوند،میخواهم برسانمت به دنیای سکس محور این روزها،میدانم خیلی پیچاندمش،میشد یک جمله ای هم بگویم،میشد این قدر صدتا موضوع را قاطی هم نکنم اما دیده ای که ذهنم همیشه همه جا میرود همیشه میخواهم راجع به همه چیز حرف بزنم!
حالا این دنیای سکس محوری که آن روز روانشناس توی voaراجع بهش حرف میزد،این دنیای سکس محوری که از لای بوردا و وبلاگ و خوابهایم به من حمله میکند میترساندم!اینکه برایمان طبیعی و عادی شده،اینکه فکر میکنیم باید همین طور باشد،اینکه اگرقبل تر ها فکر میکردند باید ازدواج کرد و چه میدانم توی زندگی فقط عاشق یک نفر شد و با یک نفر خوابید و هزار کوفت دیگر امل بوده اند،اینکه نمیدانم اما مسئله پیچیده است!این که برای من مسقره است که اگر رابطه ای جدی است،درش سکس نباشد،نمیدانم دیگر هزار تا چیز این طوری..برایمان این شکلی شده..اما قبلا که این طور نبود پس چه شکلی بود؟!نکند درگیر تبلیغات شده ایم و این سکس زدگی دنیا همه اش زیر سر انگلیس هاست؟!آخه برای چی؟نکند پسر رفسنجانی کارخانه ی کاندوم سازی باز کرده و میخواهد جنسهایش بفروشد؟..فکر نمیکنم این حرفها باشد..اما از تنهایی اش میترسم..از کل این داستان..شاید دارم بیخودی بهش فکر میکنم..شاید فقط باید انجامش دهی و ..هیچ!

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

من به فرازمینی ها اعتقاد دارم

اون قهوه فروشی آرام به نظرم توی یکی از بدترین خیابانهای تهران قدرت عجیبی دارد که میتواند انقدر کافی باشد تا از ونزوئلا تا تهران و ترکیه،اندازه ی حرفای سه تا آدم نا متعال جا داشته باشد!
یک روزی مثل ان روز که به قول تو افسار زندگی آدم دستشاست و خودش جلو میبردش میتواند خوب باشد،یک روزی میتواند روز خوبی باشد وقتی سه شنبه است،وقتی تو کارهایی برای انجام دادن داری،زمانهایی برای راحت بودن،چیزهایی برای فکر کردن و حرفهای تازه ای برای شنیدن و گفتن،دوستانی برای در کنار بودن و قهوه و باد و آرامی و پاییز!

توی مترو که سرم را میکنم،لای شلوغی ها ،لای مردم...بیا  نیمه ی پرش را نگاه کنیم،جدی گفتی مترو های ما از نییورک نو تر اند؟
بیا هر روز ناراحت نشویم از قیمت دلار،بیا ککمان هم نگزد که اینها دیوانه اند،بیا از شلوغی خیابانها عصبی نشویم،از صدای بوقها،بیا نترسیم از حراست دانشگاه،بیا بدمان نیاید از این پسرکهای علاف به دردنخور،بیا یاد بگیریم،گوش دهیم به این استاد های بی سواد،بیا از پوشیدن روسری و مانتو کلافه نشویم،بیا گرممان نشود زیر این آفتابهای دود آلود،بیا خفه نشویم توی این هوای پر از نکبت!بیا مثبت نگاه کنیم!مثبت نگاه کنیم ببینیم...
ببینیم که درست میشود..این طور نمی ماند..درست میشود!
وقتی میگویم آرزو منظورم فتح دنیا نیست که اگر به آن هم فکر کنی،فکر کنم،حق داریم!

منظورم ...منظورم از آرزو،همان مینی مانیر کوچکی است که  برایش یک جاده ی پنج بانده و بی انتها،یک عالمه اهنگ جاز ناب و یک رفیق پایه و یک چند بغلی مسکرات میخواهم محیا کنم!منظورم از آرزو..زندگی است!
این روی پای چپم درد گرفته همیوپاتی شخصی اش که میکنم میبینم برای این عادت جدید کلاج گرفتن است،باشد ماشین خودمان را برانیم،اما نه توی این خیابانهای شلوغ،توی همان جاده ها که عرض کردم،قسمت شود انشااالله!
دلم همچین یک فیلمی میخواهد ببینم که پخش شوم روی زمین که یک دو روزی حالی به حالی باشم،از یک وری هم امروز بدجوری هوس شربت نعنا و لیمو کرده بودم،از تو چه پنهان از این اوضاع بی پولی هم میترسم،یک دوایی باید بکنیم!
برایت از ابرنو اختر و انفجار بزرگ و هزار زهر مار دیگر حرف میزنم و خودم برق توی چشمهایم یادم می آید وقتی 14 ساله بودم و هیچ چیز از فیزیک مدرن نمیدانستم و نسبیت عام میخواندم،یاد خودم می افتم که وقتی حیات چیست میخواندم و با تئوری عدم قطعیت همزاد پنداری میکردم،نمیدانستم قرار نیست اولین آدمی باشم که میخواهد به مریخ برود!
تو با یک چنین مغزی سر و کار داری،شاید فراموش کرده باشم،شاید به سختی آن همه اسم و شکل و ستاره و سحابی و کهشان یادم بیاید،اما یک جایی ته ته من،یک فضانورد کوچک است که یک روزی از این منظومه ی تنگ و تاریک برای کشف فرا زمینی ها بیرون میرود!
نمیدانم چرا باور نمیکنی،چرا همه باور نمیکنند،چرا اصلا فکر میکنید عجیب است!؟..توی این دنیای به این بزرگی،اینجا میان این همه جرم وسیاره و ستاره و...این زمین کوچک ما..تنها جایی نیست که میشود رویش مرز کشید و جنگید و خون داد و قصه گفت!

۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

خسته ام از ترسیدن

توی دشتسویی بقلت کرده ام و دلم میخواهد آنقدر گریه کنم که تردید های همه ی این یک ماه را از خودم بیرون بریزم،میخواهم آنقدر آب دماغم را بالا بکشم که نفسم بگیرد،نمیخواهم نه چیزی بگویم نه حرفی بشنوم،نه حتی به چیزی فکر کنم!
آن یک خطی که اگر دو خط بود،آنهمه فکری که هم من میدانمشان هم تو،آنهمه چیزی که از ذهنم  میگذرد و از شقیقه ات که چسبانده ای اش به پیشانی ام سرازیر میشود به سر تو..همه ی آنهاست که هر روز یک خراش دیگرم میدهد،آنهاست که آنقدر میفشاردم که نفسم یک در میان می آید و نمی آید!آن خطی که تو یا این ورش ایستاده ای یا انورش..آن سیستم ارزش گذار تمامیت طلب!حرصم میگیر اگر بخواهیم عادتش کنیم،اگر بخواهیم انقدر خودمان را بساییم به این دردها که حسمان بمیرد..که ما هم بشویم مثل همه ی این جنازه هایی که توی خیابان راه میروند و تف میکنند و از زندگی خوردن و ادرار کردن برایشان مانده!
دلم نمیخواهد این تویی ..ان دیگری..این من..این ماها این وسط همین طور سرگردان یک بازی بی سر و ته و صاحب شویم و وقتی به خودمان می آییم،این صداقتی هم که این روزها فرق ما با اطرافیمان هست را از دست داده باشیم،ما هم ترسو هایی شده باشیم که برای 206 قسطی و یارانه و رای دادن توی صف می ایستیم!
دلم نمیخواهد آنهمه جاه طلبی،آرزو های بزرگ،این جوانی از لای دستهایم بریزد و ندانم چه کارش کنم،نمیخواهم هربار که میخواهم زندگی کنم،هربار که میخواهم عاشق شوم،هر بار که میخواهم دیوانگی کنم..یک نه دیگر یک هزار حرف دیگر بشنوم..میخواهم خلاص شوم از شر ترس همیشگی..میخواهم نترسم از خیابان از پلیس..از مرد!
میخواهم نترسم وقتی تقصیری ندارم!میخواهم یک کمی احترامم بگذارند،میخواهم فقط بودنم مهم باشد..نمیدانم فکر نمیکنم اینها چیزهای زیادی باشند،اما تا این جای کار فهمیده ام که اینجا حق گرفتنی است..دادنی نیست..اگر حقی برای تو قائل باشند.

۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

انگار..دل من هم تنگ میشود

..باید اعتراف کنم:تا حالا نشده است یک عکسی از یک سوژه ی زن..نه اصلا این طور بگویم..تا حالا هیچ عکسی از یک زن ندیده ام که اروتیک نباشدو اصلا فکر نمیکنم که بشود عکسی از یک زن در مقام زن و بعدترش یک مرد در مقام مرد گرفت که اروتیک نباشد،بعد همین الان که این حرفها را میزنم دلم میخواهد آن مجموعه ای که بهت گفتم میخواهم از خودم برهنه عکاسی کنم را یک جوری بگیرم که اروتیک نباشد..این فکر ها را میکنم و خنده ام میگیرد!
خنده ام میگیرد و همین قهقه های دیوانه وارم میماسد روی صورتم،اصلا نمیتوانم فکرش را از سرم بیرون کنم،نمیدانم به خاطر این ترسی است که هنوز توی شکمم وول میخورد،نمیدانم به خاطر یگانگی اش بود،به خاطر اولین بودنش..به خاطر بور بودنش،به خاطر دل نازک بودنم،به خاطر دور بودنش،به خاطر چه بود؟به خاطر چه هست که این حالی ام..که نمیتوانم فکرش را نکنم،نه فکر آن پسرک را،فکر آن موقعیت را،فکر اینکه اگر فردایش هرکداممان نمیرفتیم سراغ دو جاده ی جدا از هم،چه میشد؟!
..شاید هم به خاطر این است که بیکارم!
میدانی کم آورده ام،آن یکی ای را که دوستش بداری و دوستت بدارد و دلتنگی اش را بکنی،آنی که بخواهی رویاهایت را با آن ببینی،کم آورده ام و این کمبود این طوری مثل غده از یک جای دیگری بیرون زده است.
دارم فکر میکنم،چه دل نازک شده ام،حالا چه کار کنم،هر رابطه ای که شروع میشود یک پایانی هم دارد،فقط بگویم یک پایان تلخ بهتر است..؟!خب اگر تمام شدنش سخت است..اگر دردناک است،اگر هر دویمان باید گریه کنیم و سرمان را فرو کنیم توی لاکمان و غصه بخوریم تا یادمان برود تا زخمهایش خوب شود تا یک بستنی تازه برایمان بخرند..اگر همه ی اینها؛پس چرا تمامش میکنیم؟
چون فقط عباس کیارستمی گفته هر رابطه ای یک ول و وسط و آخری دارد؟!

اگر دلمان هنوز تنگ میشود،اگر فکر میکنیم کاش الان که دارم به آسمان نگاه میکنم فلانی هم بود..اگر همه ی اینها..چرا پس یک جایی برمیگردیم و میگوییم خداحافظ؟!چرا  نمی ایستیم توی روی این قانونهای بی سر و ته این دنیا،چرا یک کم از آن آنارشیستی گری های دهه های طلاایی 60 و 70 توی تن ما نیست؟
اااخ..امشب انقدری دلم برای ان دختر بی ترس و بی باک و بی خاطره و بی دل آنجا تنگ شده بود که مثل گنجشکهای دیوانه خودم را به در و دیوار میکوبیدم..اما چه کارش میشود کرد؟!
حالا دیگر بدجوری آب از آب گذشته!

۱۳۹۱ شهریور ۲۶, یکشنبه

باز هم دارم مریض میشوم انگار

حوصله ی پاک کردن ایمیلهایم را هم ندارم،حوصله ی توی فیس بوک پرسه زدن را،حوصله ی وبلاگ های با سر و ته و بی سر و ته را خواندن را هم ندارم،حوصله ی با خودم حرف زدن را،حوصله ی چای خوردن را،منتظر ماندن را،عصبانی شدن را..حوصله ندارم که حوصله ام سر برود باز..چه کار کنم؟
دلم آشوب است،از صبح که سوار آن تاکسی لعنتی شدم،حالم به هم ریخت یک جوری میزانم را انگار دستکاری کردند،دستهایم شروع کرد لرزیدن وقتی پراید لق لقو سبقت گیران پیچید توی 16 آذر..وقتی پایم را گذاشتم آن ور سر در آن خراب شده ی نکبتبار،دیگر حوصله ی دانشگاه رفتن را ندارم..نمیدانم بابت چیست که اینقدر حالم از آنجا به هم میخورد،از استادها،از بچه ها،از در و دیوار..حالم از خودم آنجا به هم میخورد،از همه ی آن حرفهای مزخرفی که از جلوی تجسمی تا دم پله ها تا بوفه بلغورشان میکنیم،حالم از حراست به هم میخورد،از نگاههای آن مرتیکه ی احمق که فکر میکند..نمیدانم چه فکر مزخرفی میکند،میخواهم بالا بیاورم هر وقت که میبینمش،میخواهم روی هیکلش بالا بیاورم،میخواهم آن ولع کشتن یک ادم دیگر را خالی کنم سر این یارو،آن لذت خون گرم روی زمین ریختن را!
احساس امنیت نمیکنم،میترسم..راه که میروم توی خیابان،یک دو هفته ای هست گشت ارشاد نیست..اما میترسم..همیشه میترسم،تا آخر عمرم میترسم،نمیدانم..از کمیته میترسم..از آن زمستان سرد پارسال،از آنی که هنوز هم تا یادم می آید تا مغز استخوانم یخ میکند!وقتی میگویم زمستان پارسال..یاد شوروی کمونیستی می افتم،یاد پالتوهای بلند روسی و کلاه های قفقازی..فکرم میرود پیش آن گل سینه ای که ارث اجدادی ما نشد..که معلوم نیست توی خانه ی کدام سرباز زاده ی روسی توی کشو لای عتیقه ها گم شده،آنا جان هیچ وقت نفهمیدم چرا ان گل سینه را هم دادی به آن سرباز زبان نفهم ...!
حالم بد است کنارت که نشسته ام و فلافل فرو میدهم توی گلویم،احساس میکنم یک چرخ گوشت شده ام که با فشار غذا را فرو میکنم از گلویی ام تو و فقط چرخش میکنم،له اش میکنم،نرمش میکنم!احساس نمیکنم غذا را که میخورم،هوا را که نفس میکشم!تو را که لمس میکنم!مصتاثل ام..حتی نمیدانم که ای را اینطوری مینویسندش یا نه!
..اااخ..کاش میشد..دستت را بکنی توی حلقم این گره ها را بکشی بیرون و پرتشان کنی آنور..انوقت با آن دستت که پر خون و چرک شده،من را که سرفه سرفه میکنم بگیری بغلت آنقدر فشار دهی که گریه ام بگیرد،که برایت تا خود صبح گریه کنم،کاش میشد....کاش میشد!
نمیخوام بیام دانشگاه،کاش میشد!
میدانی دلم میخواهد بردارم آن ساک لعنتی را پرش کنم از کاموا و پشم،بروم توی آم جنگل های کاجی ای که بهت گفتم،برم سرم را از آن پنجره ی خانه ی چوبی ام بکنم بیرون و موهایم لای شاخ گوزن همسایه گیر کند،میخواهم برم آنجا که توی لانگ شاتش خانه ی من است و ماشین استیشن قرمز ام و کاج واقعی و برف و برف وبرف..و کمی اکستریمش که میکنی میشود ..آن دریاچه ی یخ زده و یک دو سه خانه ی دیگری که روی گوگل ارت..بهش میگویند دهکده ی ناکجا،میخواهم ول کنم بروم آنجا..میخواهم برم..شب ها هیزم بریزم توی آتش،کاش یکی هم بود عاشقش بودیم،برش میداشتیم میبردیم آنجا یک دو کلامی حرف مفت میزدیم دلمان خنک شود..ااخ که کاش میشد.
پایم شده است..پای رفتن..حالا دلمان را چه کار کنیم که یک تکه هاییش اینجا مانده،یک تکه هاییش این ور و آن ور دنیا پخش و پلا شده است..چه کارش کنیم..تو بگو!

۱۳۹۱ شهریور ۲۵, شنبه

حال خوبیه

همین الان که دارم مینویسم..سرم گیج میره..از اون گیجای خوب..میخندم..و اااااااف..اون سلکت جاز نابی که میخواهم تو جاده های 5 بانده برونمش میخونه..کولر روشنه..هرچند هوا خنکه...اما نمیخاوم بویی بپیچه...!
هههههههه....دنیای نارنجی پشت پلکم...افتاب..و..هنوز چمدونم بعد از برگشتن باز نکردم...و میخوام برم..دلم میخواهد برم..موندن سخت ترم شده..
هنوز گیجم....
میدونی از همینش خوشم میاد..تو این لحظه میتونی..پاشی ینویسی..و فک کنی..فلانی اون سر دنیا...اصلا نه بابا..بنویسی..و بفرستیش توی یک ابر نامشخصی از امیخته ی آگاهی و نا اگاهی...
...با دهنت اهنگو میزنی و فالش میزنی...اما چه عیبی داره؟!
خوبه..خوبه..خوبه...