۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

خسته ام از ترسیدن

توی دشتسویی بقلت کرده ام و دلم میخواهد آنقدر گریه کنم که تردید های همه ی این یک ماه را از خودم بیرون بریزم،میخواهم آنقدر آب دماغم را بالا بکشم که نفسم بگیرد،نمیخواهم نه چیزی بگویم نه حرفی بشنوم،نه حتی به چیزی فکر کنم!
آن یک خطی که اگر دو خط بود،آنهمه فکری که هم من میدانمشان هم تو،آنهمه چیزی که از ذهنم  میگذرد و از شقیقه ات که چسبانده ای اش به پیشانی ام سرازیر میشود به سر تو..همه ی آنهاست که هر روز یک خراش دیگرم میدهد،آنهاست که آنقدر میفشاردم که نفسم یک در میان می آید و نمی آید!آن خطی که تو یا این ورش ایستاده ای یا انورش..آن سیستم ارزش گذار تمامیت طلب!حرصم میگیر اگر بخواهیم عادتش کنیم،اگر بخواهیم انقدر خودمان را بساییم به این دردها که حسمان بمیرد..که ما هم بشویم مثل همه ی این جنازه هایی که توی خیابان راه میروند و تف میکنند و از زندگی خوردن و ادرار کردن برایشان مانده!
دلم نمیخواهد این تویی ..ان دیگری..این من..این ماها این وسط همین طور سرگردان یک بازی بی سر و ته و صاحب شویم و وقتی به خودمان می آییم،این صداقتی هم که این روزها فرق ما با اطرافیمان هست را از دست داده باشیم،ما هم ترسو هایی شده باشیم که برای 206 قسطی و یارانه و رای دادن توی صف می ایستیم!
دلم نمیخواهد آنهمه جاه طلبی،آرزو های بزرگ،این جوانی از لای دستهایم بریزد و ندانم چه کارش کنم،نمیخواهم هربار که میخواهم زندگی کنم،هربار که میخواهم عاشق شوم،هر بار که میخواهم دیوانگی کنم..یک نه دیگر یک هزار حرف دیگر بشنوم..میخواهم خلاص شوم از شر ترس همیشگی..میخواهم نترسم از خیابان از پلیس..از مرد!
میخواهم نترسم وقتی تقصیری ندارم!میخواهم یک کمی احترامم بگذارند،میخواهم فقط بودنم مهم باشد..نمیدانم فکر نمیکنم اینها چیزهای زیادی باشند،اما تا این جای کار فهمیده ام که اینجا حق گرفتنی است..دادنی نیست..اگر حقی برای تو قائل باشند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر