۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

من به فرازمینی ها اعتقاد دارم

اون قهوه فروشی آرام به نظرم توی یکی از بدترین خیابانهای تهران قدرت عجیبی دارد که میتواند انقدر کافی باشد تا از ونزوئلا تا تهران و ترکیه،اندازه ی حرفای سه تا آدم نا متعال جا داشته باشد!
یک روزی مثل ان روز که به قول تو افسار زندگی آدم دستشاست و خودش جلو میبردش میتواند خوب باشد،یک روزی میتواند روز خوبی باشد وقتی سه شنبه است،وقتی تو کارهایی برای انجام دادن داری،زمانهایی برای راحت بودن،چیزهایی برای فکر کردن و حرفهای تازه ای برای شنیدن و گفتن،دوستانی برای در کنار بودن و قهوه و باد و آرامی و پاییز!

توی مترو که سرم را میکنم،لای شلوغی ها ،لای مردم...بیا  نیمه ی پرش را نگاه کنیم،جدی گفتی مترو های ما از نییورک نو تر اند؟
بیا هر روز ناراحت نشویم از قیمت دلار،بیا ککمان هم نگزد که اینها دیوانه اند،بیا از شلوغی خیابانها عصبی نشویم،از صدای بوقها،بیا نترسیم از حراست دانشگاه،بیا بدمان نیاید از این پسرکهای علاف به دردنخور،بیا یاد بگیریم،گوش دهیم به این استاد های بی سواد،بیا از پوشیدن روسری و مانتو کلافه نشویم،بیا گرممان نشود زیر این آفتابهای دود آلود،بیا خفه نشویم توی این هوای پر از نکبت!بیا مثبت نگاه کنیم!مثبت نگاه کنیم ببینیم...
ببینیم که درست میشود..این طور نمی ماند..درست میشود!
وقتی میگویم آرزو منظورم فتح دنیا نیست که اگر به آن هم فکر کنی،فکر کنم،حق داریم!

منظورم ...منظورم از آرزو،همان مینی مانیر کوچکی است که  برایش یک جاده ی پنج بانده و بی انتها،یک عالمه اهنگ جاز ناب و یک رفیق پایه و یک چند بغلی مسکرات میخواهم محیا کنم!منظورم از آرزو..زندگی است!
این روی پای چپم درد گرفته همیوپاتی شخصی اش که میکنم میبینم برای این عادت جدید کلاج گرفتن است،باشد ماشین خودمان را برانیم،اما نه توی این خیابانهای شلوغ،توی همان جاده ها که عرض کردم،قسمت شود انشااالله!
دلم همچین یک فیلمی میخواهد ببینم که پخش شوم روی زمین که یک دو روزی حالی به حالی باشم،از یک وری هم امروز بدجوری هوس شربت نعنا و لیمو کرده بودم،از تو چه پنهان از این اوضاع بی پولی هم میترسم،یک دوایی باید بکنیم!
برایت از ابرنو اختر و انفجار بزرگ و هزار زهر مار دیگر حرف میزنم و خودم برق توی چشمهایم یادم می آید وقتی 14 ساله بودم و هیچ چیز از فیزیک مدرن نمیدانستم و نسبیت عام میخواندم،یاد خودم می افتم که وقتی حیات چیست میخواندم و با تئوری عدم قطعیت همزاد پنداری میکردم،نمیدانستم قرار نیست اولین آدمی باشم که میخواهد به مریخ برود!
تو با یک چنین مغزی سر و کار داری،شاید فراموش کرده باشم،شاید به سختی آن همه اسم و شکل و ستاره و سحابی و کهشان یادم بیاید،اما یک جایی ته ته من،یک فضانورد کوچک است که یک روزی از این منظومه ی تنگ و تاریک برای کشف فرا زمینی ها بیرون میرود!
نمیدانم چرا باور نمیکنی،چرا همه باور نمیکنند،چرا اصلا فکر میکنید عجیب است!؟..توی این دنیای به این بزرگی،اینجا میان این همه جرم وسیاره و ستاره و...این زمین کوچک ما..تنها جایی نیست که میشود رویش مرز کشید و جنگید و خون داد و قصه گفت!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر