۱۳۹۲ بهمن ۲۰, یکشنبه

باغ عدن بود آنجا

چندین ساله که گوشه ی وبلاگش نوشته..اخرین جایی که بهش تعلق داشتم..فرزانگان بود!!

عجیب میشود ان وقتی که تو حتی تعلقت را فراموش کنی،فراموشی نیست اما یک حقایقی هست که گاهی اگاهی هر لحظه به آنها نداری،مثلا همین تعلقت،همین که از کجای دنیا..آمدی چیزی نیست که هر لجظه در خاطرت باشد،مثلا همین بستر فرزانگان همه ی آن خاطرات عجیب تکرار ناشدنی و یکتا همه ی ان تجربیات بی نهایت وابسته به زمان و مکان آنجا همه ی لحظات در خودآگاه تو نیست،اما باورت هم نمیشود این تعلق تا کجا ها حتی اگر دور شوی تو را برمیگرداند به خانه..باورت نمیشود که کبوتر باشی پرواز کنی..اما جلد..جلدی برگردی خانه!باورت نمیشود که بال داری و دور میشوی،اما بوی خانه که می آید..چیزی جلوی بازگشت ات را نمیگیرد..هیچ کدام اینها باورت نمیشود..اما گریه ات چیست ؟!اما بیقراری ات چیست؟!اما آن شوق بی انتهای بازگشتت چیست؟!!
جادوی گذشته یا تعلق خاطر،عشق بی انتها یا شیرینی یادآوری خاطرات خوش!؟
دورانی بود!
دیشب در جشن کارگاه هنری فرزانگان..در جشن یادآوری..در میان اتشبازی ایده های خلاق و دستهای کوچک..به پهنای صورت گریه میکردم..اشکهایم بند نمی امد و قلبم گنجایش انهمه احساس را نداشت...یک دنیا کم است برای انهمه زندگی که در رگهای دخترکان نورس تازه بالغ حبس شده..یک دنیا کوچک است، برای انهمه خلاقیت برای انهمه خواهش فتح..اقیانوسها کوچک میشوند, خشک میشوند در برابر ماجراجویی بیحد این تازه بالغ دختران زیبا!
خدا میداند که دیشب جز زیبایی و ازادی هیچ ندیدم..خدا میداند که انهمه اشتیاق سر ذوقم می آورد..و ای واای که مثل مادری نگران..آینده ی ترسناک این خورشیدهای کوچک جلوی چشمانم بود.
کاشی کاشی ان مدرسه برایم خاطره بود..حتی صورتهای دختران برایم آشنا بود..اااخ که زمان انجا ایستاده است..اااخ که ان درهای مدرسه،دروازه های بهشت اند و ان دختران فرشته ..اااخ که تجربه های انجا تجربه ها ی باغ عدن است..
زمان میگذرد و من خاطرات را کم کم فراموش میکنم..
اما رگ از تن ادم بیرون نمیرود که..رگ و ریشه  داریم انجا!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر