۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

یک بار دیگر تاس بیاندازم ؟!

بازنده ؟!
دقیقا کجای بازیه که احساس میکنی باختی؟
در یک سوم پایانی؟
آیا باید امیدت رو تا همون آخرا نگاه داری؟!
خیلی بده اگر در یک سوم اول بازی فک کنی که باختی؟
بختن یا نه باختن معنای دقیقی نداره!نسبیه یعنی باید تو به چیزی یا کسی باخته باشی،اما حس باختن،و حس بازنده بودن نسبی نیست!یه احساسه که به تو هجوم میاره..و یک جایی به خودت آروم زیر لب میگی ..کاش میشد از اول تاس بندازم!
..
نوشتن یک درمان است،راه حل پایانی است،آن جاست که خروجی مکشی از درون آشفته ات !

از خیابان لعنت و لعن و تف برش "امیر آباد"پایین می امدم..در یک عصر بسیار تاریک و غمگین در آخرین روز بهار در این مملکت کویری و خشک...حالا که توی خیابان با خودم حرف میزنم..بلند تر و بلند تر شده است صدایم..
وقتی دلگیری و تنها..غربت تموم دنیا از دریچه ی قشنگ چشم روشنت..
همه چیز رو توضیح داده!تنهایی انگار به گونه ای یک سرنوشت محتوم است!واقعا دور از نظر به چشم میاد که کسی بتواند درون دیگری را درک کند ...هیچ وقت انکه شبیه تو باشد پیدا نیست!
...یک جور نیاز شاید حتی ما را به سمت ایجاد رابطه میبرد..چند هفته ای است که دائما فکر میکنم..بگردم و آن ادمی که یک سال بیشتر است که منتظرشم را پیدا کنم...قطعا نیاز است..!از امیر اباد..پایین که می امدم با خودم فکر میکردم کاش اینجا فقط کمی جای بهتری برای زندگی بود..کاش فقط کمی!همان طور که 3 4 سال پیش بود...بارها گفته ام یک 5 سالی دیر به دنیا امدیم!
اما فرسودگی ..ان چیزک هایی که باعث میشود زنگ بزند روحم...ااااخ...کاش ازادی را یشد ..همان طور مه ادعا میکنند در خودت و با خودت ایجاد کنی!!!
اما این حرفها به درد مفت نمیخورد وقتی کاری نمیشود کرد..وقتی قانون آزادی را به مسخره گرفته است !
فقط یک زیر پله با پنجره های قدی...همین خهم از سرم زیاد است...خیلی هم زیاد است !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر