۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

قصه ..درمان است...عرق نعنا ست!


خیلی وقته..ننوشتم..نوشتن درمانه ..مرحم ...هر زخمی رو خوب میکنه جدی میگم..
قد دنیا از دست دختره عصبانی بودم..نشستم واسش یه نامه ی  انگلیسی نوشتم..و کلی با منطق و ارامش برخورد کردم..نامه رو بهش ندادم..نمیدونم گذاشتمش کجا..یه جایی لای یه دفتری و بعدشم خوابیدم..صبح بلند شدم و همون چیزایی که نوشته بودم رو طی یک سخنرانی قراء ارائه کردم...!اما اروم شده بودم!
توی اصفهان بودیم..و دختره داشت ایل و تبار ما رو به باد میداد..و من کف پام از خون فرشته ها قرمز بود..و عصبانیت مطمئنم که رگهام رو تنگ کرده بود..اما نوشتم..نوشتم و نوشتم به اندازه ی همه ی این اواخر که خیلی کمتر مینویسم..دلیل این کمتر نوشتنه شاید توییتر باشه..فعالیت بیشتر فیسبوکی باشه..و کم حوصلگی..
نوشتم و بهتر شدم..خون فرشته ها رو رفتم حمام و شستم..عصبانیتم توی فاصله ی ریختن جوهر به کاغذ فروکش کرد و حالم بهتر شد!
شیراز بودیم..و حوصله ام سررفته بود و طاقتم تاق شده بود..و تنهایی فشارم میداد..خب پس نوشتم...شما بهتر از من و من بهتر از شما میدانم که بهترین نوشت افزار ها روانویسهایی هستند که جوهر کمی پس میدهند..اما جوهر را به هر حال پس میدهند.
اما وبلاگم..وبلاگ عزیزم که بسیار دوستش دارم..انکه رویا هایم را مینویسم درونش..وبلاگ جانم...خیلی وقت بود سرش هم نزده بودم..پس عذاب وجدان گرفتم ..ناراحت شدم و سراغش امدم!
مادرانگی وجودم هلم میدهد..فشارم میدهد ..سیخم میزند ..نمیدانم ،شاید باید یک حیوان خانگی بگیرم..اما یک حالی هم هست..از تنها بودن میترسم و از تنها نبودن وحشت دارم..همان حالی که در رابطه دارم!
از رابطه نداشتن میترسم و از رابطه وحشت دارم...از اینکه فکر کنی تنها نیستی و بیایی و ببینی تنهایی..!از اینکه خیال کنی دوست میداری و به خودت بیایی و ببینی و دوست نمیداری و حتی دوست داشته نمیشوی..خب پس بهترش همین است که تنهایی را بپذیری..
اما این هم باید بگویم که خب..دلم میخواهد یک جوری هم بگویم من خیلی باحالم..نمیدانم چرا دنبال یک رابطه ی جدی نیستم..شاید مهم ترین دلیلش این بوده که ادمش نبوده هیچ وقت..خب هیچ کس نمیشود ان ادمی که تو خیالش داری که!!پس چه کار باید کرد!؟
..و خودم را نگه میدارم که عاشق نشوم...و به ..هرچی قسم که جواب میدهد..عاشقی یک اتفاق است که تصمیم بگیری بیافتد!
و من همواره تصمیم میگیرم که نیافتد!
اما چرا نمیتوانم به انایی ککه میگویند عاشقت شدیم..بی محلی کنم..چرا نمیتوانم یک نه کله گنده بهشان بگویم..؟!
شاید چون فکر میکنم لازمشان دارم..شاید چون دلم میخواهد این لیست عاشق هایم را طول و دراز کنم..شاید این برایم یک نشانه است که دختر تو خیلی کارت درسته...
تما اگر همه ی اینها هم باشد ..بینهایت ناراحت میشوم از این موقعیت های چنینی..مخصوصا که هیچ جوره نتوانم با یارو سر کنم..فکر میکنم حداقلش یک بوسه بدهکارشم بابت احساس قشنگش!و این میشود اول یک ماجرای عاشقانه ی احمقانه..و من توی لیست دختر های خطر ناک جا یگیرم..انها که عاشقت میکنند و میروند و پیدایشان نمیشود و دودمانت به باد میرود!
خلاصه که سفر های بسیار کردیم و سفرهای بسیار دیگر باید بکنیم..سفر بسیار خوب است.
..اصلا عجیبش اینجا بود که توی دفتر تقویمی زرد کوچکم ننوشته بودم که برو گلنوش را ببین..اما از سفر برگشته بودم میدانستم که باید داستانش را برای اهل دلی تعریف کنم..پس تلفن را برداشتم و گفتم گلنوش میخواهم ببینمت و رفتیم توی کنج ان کافه کنج که قصه های بسیار دارد و نشستیم و استان سفرش را گفت !!!اول او گفت و بسیار مشعوفم کرد و سر ذوقم اورد و من هم  چاشنی داستن را زیاد کردم و پیاز داغش را تا لب سوختن تفت دادم و داستانم را تعریف کردم..داستان کمد های جادویی و کوچه های مخفی را!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر