۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه

لعنت به زمستانهای طولانی!

..همه از قیمت دلار و وضعیت سیاسی و اقتصادی مملکت ترسیده اند،ترسهایشان را نوشته اند و هزار مسئله ی شبیه این،حرفهای روزمره ای که زندگیمان را میگذرانیمشان..البته هرچند که اوضاع اصلا طبیعی نیست..!
نمیدانم شاید به خاطر این است که زمستان زیادی طولانی شده،شاید ازدست گشت ارشاد دیگر به ستوه آمده ام..شاید انقدر از این مرتیکه ی میمون بدم میاید که مملکتش را هم نمیتوانم تحمل کنم...اما نه!داستان نه خیلی،اما پیچیده تر از این حرفها و مثل هاست!

این لحظه که تمام میشود،لحظه ی بعد که شروع میشود..و بعدترش و قبل ترش!این تسلسل زمان..آینده مفهوم ثانیه و این جادوی فانی بودن!حرفهایم در همه ی سطوح شبیه جملات تکه تکه پاره شده ای اند از یک تفکر ریخت و پاشیده و مالیده!
در آینده هیچ چیز ندارم که به دنبالش بروم!و آیا فکر نمیکنید که این امر دردناکی است؟ و دردناک را چه طور توصیف میکنید!؟
و اگر روز اول نمیدانستیم این احساس درد است..چه طور تعریفش میکردیم!البته فراموش نکنیم که گوزن ها هم درد میکشند و البته فمر میکنم تمام جانوران نبت به دردهایشان آگاه باشند!اما زمانی که کشتار یهودی ها در جنگ دوم هنوز هم گوشه هایی از بدنم را درد میاورد یا اینکه حقوق های این ماه ملت گلوله شده توی سوریه و به در ودیوار و گوشت ادم ها میخورد درد جور دیگری تعریف میشود!تمام مفاهیم انسانی تفسیر پذیری های مشکوکی دارند!
آیا روشنفکر بودن امر مهم و یا حتی محترمی است؟
آیا بخشی از انسانها وظیفه،علاقه و یا تمایل دارند که روشنفکر باشند؟!
روشنفکر بودن را چه طور باید تعرف کنیم!!؟!

و اشتباه نکنید این اصلا مطلب روشنفکرانه ای نیست!
برای روشنفکر بودن به آدم پول یا طبقه ی اجتماعی خاصی را اعطا نمیکنند،حتی گاهی برچسبی طلقی میشود مبنی بر اقلین بودن که اساسا بدویت غیر قابل انکار روح انسان اقلیت را طرد میکند!
و چرا روشنفکر بودن امر همگانی و عمومی ای نیست؟!
چرا همگان تلاش نمیکنند که روشنفکر،فیلسوف و یا هنرمند باشند!؟

چون پول توی این کارا نیست!؟که البته هیچ کدام اینها شغل تعریف نمیشوند.میشوند؟!
مقام خاصی است؟صفت است و یا حالت روحی؟
یا تعریف مشخصی دارد؟

این ها همه از نسبی گرایی بی حد پست مدرنیستی نیست؟
آیا پست مدرنیسم ما را از هر جدیتی دور نمیکند؟
آیا باعث نمیشود که ما فاقد اندیشه و ارائ مشخصی باشیم و حتی در مورد احساساتمان پیش بینی یا توقعی نداشته باشیم و تنها محل اعراب احساسات بدوی و کنترل نشده ای باشیم؟!
آیا ارزشهای انسانیمان را زیر سوال نمیبرد؟!تفکر را؟!
و چه طور برای انسان امر ارزشمند را تعریف میکنیم؟!
همه ی اینها شبیه یک بازی بی آغاز و بی پایان است یک نمایش ازلی ابدی..بدون نقطه!
و همه چیز اقتضای سن هورمون و سکس است!
همه چیز در گروی پول طبقه ی اجتماعی و رابطه است!
و اینها میخواهد مارکسیسم باشد یا لیبرالیسم!؟
به واقع یکی نیست؟!

تعریف خارجی از جهانی که در آن زندگی میکنیم!نگاه از بیرون به آنچه خودمان هستیم..دنیا با این حرفها هر روز موجود عجیب تری میشود!
این حرفها چیزی از این ترسی که از آینده دارم کم نمیکند!کابوس روزهایی که هیچ چیز ردباره شان نمیدانی..حتی اینکه می آیند یا نه!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر